کلافه دستش رو لای موهاش برد و همزمان که داخل آپارتمان کوچیکش راه میرفت، شماره ی دوستش رو گرفت و منتظر موند. بعد از چندین ثانیه ای که با صدای مزخرف بوق تلفن پر شده بود، بالاخره تونست با شنیدن صدای جاسپر نفسی از روی آسودگی بکشه و قبل از هرچیزی سراغ اصل مطلب بره.
+پیداشون کردی؟
- متاسفم ته. از بعدازظهر داریم میگردیم ولی به جز اون ۶ تایی که خودت پیدا کردی چیزِ دیگه ای نیست.
+حالا چیکار کنم جاس؟ باید بفهمم چرا اون پسر گلفروشی رو بدون هیچ دلیلی بسته.
پسرِ پشت تلفن بعد از مکث کوتاهی که نشونه ی فکر کردنش بود بالاخره جواب داد:
-میفهممت. به نظرم فردا قبل از اینکه نامه هارو برای بازیافت بفرستن، یه سر به قسمت بایگانیِ ساختمون مرکزی بزن. به هرحال چاره ی دیگه ای نیست.
تهیونگ باشه ی آرومی گفت و تماس رو بدون خداحافظی قطع کرد. با گرفتن چشم هاش از صفحه ی گوشی، نگاهش رو اطراف خونه چرخوند اما تنها چیزی که نصیبش شد شلوغی و به هم ریختگی وسایل بود.
رشته های باریک و به هم چسبیده ی رامیون از سرد شدن و غیر قابل خوردن بودنشون خبر میدادن و تنها صدایی که به گوش میرسید، صدای حرکت پره های بزرگِ پنکه سقفی بود.
قدم هاش رو به سمت کاناپه ی نارنجی رنگِ گوشه ی هال کشید و با دراز کشیدن روی سطح نرمش، ساعدش رو روی چشم هاش گذاشت.
احساس میکرد مغزش از تمام اطلاعاتی که کسب کرده در حال انفجاره اما با این حال، سوالات بی حد و اندازه ی داخل ذهنش و دلشوره ی بدی که به جونش افتاده بود، اجازه نمیدادن بیخیال پیدا کردن بقیه ی نامه ها بشه. جونگکوک که به خاطر اون از گلفروشی نرفته بود مگه نه؟
براش مهم نبود که هم جنس خودش عاشقش شده و مهم نبود اگه اون پسر ۱۹ سال بیشتر نداشت.
تنها چیزی که در اون لحظه ارزش داشت، پیدا کردن ردی از جونگکوک لا به لای اون برگه های تا خورده بود و حتی نمیخواست لحظه ای به این فکر کنه که به خاطر خودش، بلایی سر اون پسر دوست داشتنی اومده باشه..
.
.
.
.
جونگکوکا
نمیدونم چرا این ساعت از شب بی خوابی به سرم زد و تصمیم گرفتم برای تویی که هیچ آدرسی ازت ندارم نامه بنویسم. راستش رو بخوای، درسته که میدونم هیچوقت قرار نیست این رو بخونی و احساس عجیبی نسبت بهش دارم، اما از اینکه همیشه باید حرف هام رو داخل سینه ام حبس کنم یا با در و دیوار خونه به اشتراک بذارم خسته شدم.
تو چه احساسی داشتی وقتی توی گلفروشیِ قشنگت مینشستی و برای من مینوشتی؟
به هرحال، بی صبرانه منتظرم تا فردا برسه و بقیه ی نامه هات رو پیدا کنم.
نمیدونم موقع خوندنشون باید چه احساسی داشته باشم؛ اما برای الان، فقط میتونم بگم که متاسفم.
متاسفم که زودتر نفهمیدم، متاسفم که نتونستم جلوی رشد احساست نسبت به خودم رو بگیرم و متاسفم اگه باعث شدم روز به روز به سنگینیِ قلب مهربونت اضافه بشه.
چشم های تو هم درست مثل ایسول کهکشان رو داخل خودشون جا دادن و اونقدر ستاره بارونن که موفق شدن روان شناسی مثل من رو گول بزنن و شکست بدن.
اما جونگکوکا، با اینکه من میدونم عشق تو چقدر پاک و معصومه، نمیتونم جلوی عذاب وجدانی که از صبح توی وجودم رخنه کرده رو بگیرم.
کاش الان اینجا بودی و میتونستیم مثل دوتا دوستِ صمیمی، کنار خیابون سوجو بنوشیم و بدون اینکه قضاوت بشیم از افکارمون بگیم.
شبی که کنارت گریه کردم رو یادته؟ اون موقع برای اولین بار از اینکه پسرِ گلفروشی اشک هام رو میدید نه تنها خجالت زده نبودم، بلکه وقتی بغلم کردی ته قلبم به این باور رسیدم که جایِ احساساتم پیش اون پسر امنه.
اما راجع به خودت، فقط میتونم بگم متاسفم که احساسات مشابه رو نداشتم و ندارم.
از دیدِ من، تو هنوز همون پسرِ دوست داشتنی با موهای نسبتا بلند و لباس های رنگی ای. پسری که نتونستم از احساساتش محافظت کنم و گمش کردم.
درسته که نمیتونم اون طوری که میخوای دوستِت داشته باشم، اما بهت قول میدم هروقت که دوباره سر و کله ی کانورس های قرمز رنگت توی زندگیِ من پیدا شد، کنار زیباترین بابونه های جهان بغلت میکنم و بهت میگم دلم برات تنگ شده بود.۷ ژوئن
دوست دارم نظرتون رو راجع به اسمِ چپتر سوم و کاورش بدونم ؛)
YOU ARE READING
[Kadota]
Romanceبهت قول میدم هروقت دوباره سر و کله ی کانورس های سفید رنگت توی زندگیِ من پیدا شد، کنار زیباترین بابونه های جهان بغلت میکنم و بهت میگم، "دلم برات تنگ شده بود." •kadota: To be lost, Vanish, Go missing, To disappear• [Book 3] •Couple: Vkook •Completed