لطفا اگر شرایطش رو دارید، آهنگ How to stop time از Iday رو همزمان با خوندن پارت گوش بدید♡
جونگکوکی...
کسی که تو این مدت کوتاه عزیزترینم شدی.
تمام این مدت ، تو همون پسری بودی که خانم کیم درباره اش باهام صحبت کرده بود؟
همون پسر بامزه و کم حرف که عاشق کوکی های همکار قدیمیم بود و فقط بعد از چند جلسه، تبدیل شده بود به دوست داشتنی ترین تک پسر نداشته اش؟
من دفتر خاطراتت رو خوندم کوکی...
طبق انتظارم، قشنگ ترین دفتریه که تا به حال دیدم. هرچند از دفتر آبی رنگی که صفحه های کاهیش با دست خط تو پر شده باشن ،توقع دیگه ای نمیشه داشت. و البته که به قولت عمل کردی و لا به لای تمام برگه ها با بابونه های خشک پر شده. اما درباره یه چیزی اشتباه میکردی. اون دفتر نه تنها عطر من رو نمیده، بلکه پر شده از عطر شیرین تو و خاطره های نداشتمون.
پسر نارنجی رنگ من، بیشتر از هر چیزی دلم میخواد که تمام توهمات تو واقعی بوده باشن.
کاش من توی خواب عمیقی فرو رفته بودم و روز بعد، تمام این ها چیزی جز رویاهای فراموش شده نبودن. شاید هم کابوس!
اونوقت میتونستم با ذوق از خواب بیدار شم و با انگیزه ی دیدن تو، دستی توی موهای فر شده ام بکشم و بهترین لباس هام رو بپوشم.
یا کاش حداقل این من بودم که فراموشی باعث شده بود تا تک تک خاطراتمون رو فراموش کنم.
اما نه! اون موقع چطور قرار بود به یاد بیارم که دراز کشیدن با تو روی چمن های خیس، غذا دادن به مرغابی ها و دیدن لپ های سفیدت که با شیرینی پر شدن چه حسی داره؟
یا حتی بوسیدنت...
الان که دارم این رو برات مینویسم، تو روی تخت دراز کشیدی و منتظر پیوند مغز و استخوانی.
و من متاسفم که دیر رسیدم.
متاسفم که باعث شدم علاوه بر بیماری جسمی، درد بیماری روحی رو هم بکشی. متاسفم که دیر فهمیدم چقدر برام باارزشی و متاسفم که وقتی موهای قشنگت ریختن، من نبودم تا تن ظریفت رو بغل کنم و جای تک تک تارهای نداشته ات رو با بوسه هام پرکنم.
بیا امیدوار باشیم که حداقل خیالم کارش رو درست انجام داده باشه...
جونگکوک کوچولوی عزیز من، ازت خواهش میکنم تا نجنگیده نبازی. تو هنوز طعم لب های من رو تو واقعیت نچشیدی. مگه نه؟
دست های من منتظر میمونن... تا زمانی که چشم هات رو باز کنی، بدنت به پیوند پاسخ مثبت داده باشه، و موهای ابریشمیت اونقدری بلند شده باشن تا لا به لای پیچ و تاب انگشت های من بافته شن.
تو مال این زمین و این شهر نیستی؛ اما باید قوی تر از همیشه به این دنیا برگردی. باشه؟ باید برگردی تا با صدای شیرینت برام بخندی، باید برگردی تا برام بابونه های تازه بیاری، باید برگردی تا هیچوقت سئول رو ترک نکنم، باید... تو فقط باید برگردی...
من خستم از از دست دادن، و قرار نیست دوباره تک فرشته ام رو به دست آسمون بسپرم.
پستچی آبی خاکستری تو، تا زمانی که تو چشم هاش نگاه کنی و تمام آبی هاش رو داخل طلایی نگاهت حل کنی، منتظر میمونه...-۲۱ جولای
خب... داستان جونگکوک گلفروش هم بالاخره به پایان رسید. اما نه! از اینجا به بعد شمایید که ادامه اش میدید. تصمیم با خودتونه، که بَدَن جونگکوک به پیوند پاسخ مثبت بده و سرطانش درمان شه، یا برعکسش پیش بیاد و زمین رو به مقصدِ خونه ی اصلیش طی کنه؛ آسمون :)
تهیونگ همیشه توی سئول بمونه، یا بلیت برگشت بخره و اینبار به جای یه محفظه، برای دو محفظه بابونه ی تازه ببره...
شاید پایان بهتری هم میتونست داشته باشه؛ اما از نظر من، خوب مطلق و بد مطلقی وجود نداره. امیدوارم از خوندن نوشته های من لذت برده باشید و کمی، فقط کمی حالتون رو خوب کرده باشه.
کسی چه میدونه؟ شاید در آینده ی نزدیک باز هم درگیرشون شدید.
دوستتون دارم♡
YOU ARE READING
[Kadota]
Romanceبهت قول میدم هروقت دوباره سر و کله ی کانورس های سفید رنگت توی زندگیِ من پیدا شد، کنار زیباترین بابونه های جهان بغلت میکنم و بهت میگم، "دلم برات تنگ شده بود." •kadota: To be lost, Vanish, Go missing, To disappear• [Book 3] •Couple: Vkook •Completed