[Part 4]

1K 327 49
                                    

یک ماه بعد

سوجوی کنار دستش بهش چشمک میزد اما تنها کاری که در اون لحظه ازش برمیومد، گرفتن سرش بین دست هاش و فشردن پلک هاش روی هم برای کاهش سردردش بود.
طِی این یک ماه نتونسته بود هیچ خبری از اون پسر پیدا کنه اما با این حال، هر روزش رو با خوندن نامه هاش میگذروند.
کم کم تونسته بود احساسات جونگکوک رو از روی بارها و بارها خوندن کلمات نقش بسته روی اون کاغذ های زرد رنگ درک کنه و حالا راحت تر میتونست خودش رو با اتفاقاتی که پیش اومده بودن وفق بده. هرچند تمامِ این بی خبری ها، نه تنها چیزی رو از پیش نبرده بودن بلکه اون رو روز به روز ناامید تر از قبل میکردن.
سرش رو بلند کرد اما قبل از برداشتن پیک کوچیک از روی میزِ اون بارِ خیابونی، صدای آزار دهنده ی تلفنِ همراهش که تو اون لحظه نقشی بیشتر از سوهانِ روح و گوش هاش نداشت بلند شد.
دستش رو داخل جیب کتش فرو کرد و با بیرون آوردن اون جسم مکعب مستطیل، نگاهی به شماره ی روی صفحه انداخت و اخم کوچیکی بین ابروهاش پدید اومد.
هرچند که تو اون موقعیت واقعا حوصله ی جواب دادن به جاسپر رو نداشت، اما با میل شدیدش برای ردِ تماس مقابله کرد و با فشردن دکمه ی سبز رنگ اجازه داد تا صدای دوستش داخل گوش هاش بپیچه.

+جاسپر؟
- تهیونگ؟ لطفا هیچی نپرس و فقط بیا به ساختمون پست باشه؟ یه خبر مهم دارم!

قبل از اینکه بتونه کلمه ای حرف بزنه، تلفن قطع شد و صدای آزاردهنده ی بوق بود که حلزونی های گوشش رو پر کرد.
از جا بلند شد و بدونِ اینکه به مغزش اجازه ی تحلیل بده، پول سوجو رو حساب کرد و از مغازه بیرون زد. برای ارضای حسِ کنجاوی خودش هم که شده بود، باید از اون خبر سر در میاورد!
.

.

.

.

پوزخند عصبی ای زد و به چشم های دوستش خیره شد.
+شوخیه مگه نه؟ حتما داری شوخی میکنی!
-بحث کردن با تو بی فایده ست تهیونگ. نظرت چیه به جای این سوالای مسخره یه ذره فکر کنی تا ببینی با خودت چند چندی؟

نفس عمیقی کشید و سعی کرد از جمع شدن گوله های اشک داخل چشم هاش جلوگیری کنه. نمیدونست پیدا شدنِ آخرین نامه ی جونگکوک رو از خوش شانسیش بدونه، یا به خاطر فهمیدن علت ناپدید شدنش ساعت ها گریه کنه.
بدون توجه به کثیف شدن لباس هاش روی زمین نشست و به تیکه کاغذی که ۱۰ دقیقه پیش از وجودش با خبر شده بود خیره شد. واقعا براش جای تعجب داشت که چرا اون سرپرست بداخلاق بعد از پیدا کردن نامه، اون رو داخل سطل آشغال ننداخته و به جاسپر خبر داده؛ اما قبل از اون، چیزهای مهمتری هم بودن که ذهنِ پستچی جوون رو درگیر بکنن. باید چیکار میکرد؟ برای پیدا کردن کوکی به سئول میرفت؟ به آجوما میگفت که عزیزترین کسش سرطان داره؟ و از همه مهم تر، تواناییِ مقابله با چشم های ستاره بارونی که همیشه پر احساس نگاهش میکردن و حالا خبری ازشون نبود رو داشت؟
تایِ کاغذ رو باز کرد و روی تک تک کلمات پسر کوچیکتر دست کشید.

"تا روزی که به خاطر تو خوب بشم."

"میشه اونقدر محکم بغلم کنی که همه دردام محو بشن؟ قول میدم اون موقع دیگه خونی نیست که لباست رو کثیف کنه"

"جئون جونگکوک سرسخت تر از این حرفاست تا قبل از بوسیدن لب های پستچیش به مرگ ببازه."

بوسیدن؟ چرا تصور لمس لب های اون پسر دیگه برای تهیونگ غیرممکن و آزار دهنده به نظر نمیرسید؟ چرا حاضر بود حتی چند دقیقه به گذشته برگرده و جونگکوک رو محکم تر توی آغوشش حل کنه؟ الان کاملا مطمئن شده بود که  نمیتونه بیشتر از این منتظر بمونه. کیم تهیونگ باید قبل از دراومدن بابونه ها کوکی رو پیدا میکرد و بهارش رو کنار جسم و روح دوست داشتنیش میگذروند.

.

.

.

.

بدون اینکه از قبل مقصدش رو مشخص کرده باشه، توی پیاده رویِ خلوت قدم میزد و اجازه میداد باد نسبتا ملایمی که می وزید موهای بلند شده ش رو به بازی بگیره. بین راه مکث کوتاهی کرد و بعد از تحویل گرفتن ظرف جابچه از دکه ی غذا فروشی، همون جا روی یکی از جدول های کنار خیابون نشست و به ساختمون بلند رو به روش خیره شد.
دانشکده ی روان شناسی.
حالا کم کم میتونست حرف دیگران رو بهتر درک کنه. "روان شناسا خودشون بیشتر از مردم عادی به درمان احتیاج دارن."
اون هم به درمان احتیاج داشت. درمانی که جلوی مغزش رو از ارتباط دادنِ کوچیک ترین چیزها به اون پسر بگیره. تا بتونه راحت تر فکر کنه و تمام تمرکزش رو روی مسیر رو به روش که پیدا کردن کوک بود بذاره. همزمان که هنوز نگاهش روی تابلوی دانشکده قفل شده بود، رشته های جابچه رو بدون توجه به داغیِ بیش از حدشون هورت کشید. با مرور خاطراتِ گذشته، ذهنش به سمت خانم کیم، و مکالمه ی یک ماه پیششون کشیده شد. حرف ها و کلمات محوی که به یاد میاورد رو کنار همدیگه گذاشت و بعد از درک کردنشون، چاپستیک ها رو روی ظرف رها کرد و تلفنش رو بیرون کشید. فقط بعد از فشردن چند دکمه ی کوچیک و شنیدن چند بوق کوتاه، میتونست از درست بودن حدسیاتش مطمئن بشه. بالاخره وقتش رسیده بود.

+خانم کیم؟

-۲۰ جولای

[Kadota]Where stories live. Discover now