نگاهی به بابونه های خشک شده ی داخل محفظه انداخت و نفسش رو با بازدم عمیقی به بیرون فرستاد. یک هفته ای بود که به دنبال نامه های جونگکوک میگشت اما به غیر از ۵ تا پاکت زرد رنگِ جدید و نگاه های عصبانیِ سرپرستِ انبار، چیز جدیدی دست گیرش نشده بود.
طبق چیزهایی که تا اون موقع خونده بود، این طور به نظر میرسید که پسرک گلفروش هیچ فامیل یا آشنایی نداشت و تنها شخص نزدیک بهش، پیرزن همسایه ای بود که آجوما صداش میکرد.
هیچ آدرس یا نشونه ای هم روی پاکت ها پیدا نمیشد. پس با این اطلاعات کم، چطور توقع داشت که جونگکوک رو پیدا کنه؟ علاوه بر اون، حس مزخرف عذاب وجدان و نگرانیش کِی قرار بود که به پایان برسه؟ هرچند که خودش هم کم تقصیر نبود. به غیر از دو نامه ای که دورترین تاریخ هارو داشتن، بقیه ی پاکت ها سالم و باز نشده روی میزِ ناهارخوری قرار گرفته بودن تا پستچیِ جوان بالاخره جرئت بیرون کشیدنِ کلمات داخلشون رو پیدا کنه. خودش هم میدونست که اون یه پسر دبیرستانی نیست که از عشق شرمی داشته باشه یا بخواد ازش فرار کنه. بنابراین افکار مسخره اش رو پس زد و بعد از چندین ثانیه نگاه کردن به عکس پسرش، قدم های بلندش رو از آرامگاه خارج کرد و به سمت آپارتمانش رفت تا بقیه نامه هارو بخونه.
..
.
.
کاغذی که بیشتر از ۱۰ بار خونده بود رو کنار گذاشت و دستش رو به سمت چشم هاش برد تا اشک هایی که بدون اجازه جاری شده بودن رو پاک کنه. اون پسر چقدر دوستش داشته که حواسش به تک تک جزئیات تهیونگ بوده؟ از گودیِ زیر چشم هاش، از ۵ شاخه بابونه ای که جاشون رو به یک شاخه داده بودن، لبخندی که از روی لب هاش محو شده بود و حتی لباس هایی که به نامرتب ترین شکل ممکن پوشیده شده بودن؟
این بار روی مبل دراز کشید و به دست هاش خیره شد. برخلاف توصیفات داخل نامه، دوتا دستِ معمولی با رنگِ طبیعی بودن، که کمی به خاطر نور خورشید تیره شده و شاید از نظر خیلی ها پوست پوست و زشت به نظر میرسیدن. اگر جونگکوک فکر میکرد دست های تهیونگ زیبان، تا حالا کسی به خودش گفته بود که ناخن های مستطیل شکل و پوست نرم و سفید رنگش چقدر قشنگ ترن؟
یا حتی گونه های چال دارش که همیشه ردِ صورتی محوی روی خودشون جا داده بودن، موهای موج دار و نسبتا بلندش و چشم های ستاره بارونی که زیر چتری هاش قایم شده بودن؟ همه ی این ها باعث میشدن تا احساس دلواپسی و عذاب وجدان تهیونگ برای اون پسر به بیشترین حالت ممکن برسه. علاوه بر اون، وابستگی ای که توی این چند روز به کلمات پسر پیدا کرده بود باعث شد تا برای آخرین بار دستش رو به سمت اون کاغذ زرد رنگ دراز کنه و این دفعه، با دقت بیشتری تک تک جملات نوشته شده و دست خط بامزه ی جونگکوک رو بخونه. تای کاغذ رو باز کرد و همزمان که مردمک چشم هاش بین هر سطر درحال گردش بودن، آروم کلمات رو زیر لب زمزمه میکرد. بعد از چند دقیقه و با تموم شدن نوشته، مثل دفعات قبل بدون پیدا کردن اطلاعات جدید یا کلمات مهمی که بتونن تو پیدا کردن گلفروش دوست داشتنیش بهش کمک کنن، دوباره ناامیدتر از قبل نامه رو کنار سایر نامه های خونده شده قرار داد و با گذاشتن آرنجش روی چشم هاش گذاشت، اجازه داد تا پلک هاش روی هم بیفتن.
برخلاف انتظاراتش همزمان با بسته شدن تیله های قهوه ای رنگش، تنها تصویری که داخل ذهنش شکل گرفت پسری با سرهمی و لباس های رنگارنگ، کانورس های قرمز و لبخند خرگوشی بود.
پس حالا که صداهای ذهنش خاموش شده بودن و افکارش مثل قبل اذیتش نمیکردن، سعی کرد تک تک لحظاتی که با کوک گذرونده بود و تمام روزهایی که به گلفروشی رفته بود رو به یاد بیاره.
با یادآوری عطر بابونه های تازه ای که از پسر کوچیکتر میخرید و شبی که کنارش مست کرده بود و اون رو در آغوش کشیده بود، لبخند محوی روی صورتش شکل گرفت. چطور میتونست اون شب رو فراموش کنه؟ شبی که تونسته بود گریه هاش رو به غیر از مادرش به فرد دیگه ای هم نشون بده و با تمام وجود احساس آرامش کنه. و همین طور روز بعدش، که بعد از دیدن پسر کوچیکتر نتونسته بود جلوی خودش رو بگیره و بهش پیشنهاد داده بود تا با هم تا گلفروشی بزنن و ...
چند ثانیه اجازه داد تا مغزش تصویر ها و خاطراتش رو تحلیل کنه و بعد از اون به خودش لعنت فرستاد. چطور تونسته بود نکته ی به این مهمی رو از یاد ببره؟! سریع از روی کاناپه ی نسبتا قدیمیش بلند شد و بدون عوض کردن لباس هاش به سمت در دوید. پیرزنی که یکبار براش بسته برده بود، خونه ای که حوالیِ پایین شهر بود و جونگکوکی که از همون خونه بیرون اومده بود!
..
.
.
.
+پس اون گفت که قراره با پول گلفروشی و پولی که تا حالا پس انداز کرده برای ادامه تحصیل به بوسان بره؟
کلافه آرنج هاش رو روی زانوهاش قرار داده بود و همزمان که با پاش به زمین ضربه میزد، به پیرزن روبروش چشم دوخته بود تا به سوالاتش جواب بده.
-آره پسرم همینو گفت. برای جونگکوکی اتفاقی افتاده؟ خواهش میکنم اگه چیزی شده به منم بگو. اون پسر تمام دار و ندار منه.
+نه آجوما اتفاقی نیفتاده. من یکی از دوست هاشم و فقط چون چیزی بهم نگفته بود نگرانش شدم فقط همین. لطفا خودتون رو ناراحت نکنید.
از جاش بلند شد و با انگیزه ای که از اطلاعات جدید به دست آورده بود، برای آخرین بار به آجومای جونگکوک که پیرزن بی نهایت مهربونی به نظر میرسید نگاه کرد.
+ازتون خیلی خیلی ممنونم. اگه خبری ازش پیدا کردم بهش میگم تا حتما براتون نامه بنویسه. من دیگه میرم.
-کوکیِ من پسر مهربونیه. حتما سرش با درس شلوغ بوده که نتونسته واسم چیزی بنویسه. با این حال...خوشحالم میکنی مرد جوان.سرش رو به نشونه ی احترام خم کرد و بعد از زدن لبخند کوچیکی، دستش رو به سمت دستگیره ی در برد و از اون خونه ی کوچیک و دنج خارج شد. باید هرچی زودتر به ایستگاه قطار میرفت تا از سفرِ جونگکوک به بوسان مطمئن بشه.
..
.
.
.
"گوکی.
تو کجا غیبت زده؟
امروز به خاطرت تمام ایستگاه قطار رو گشتم و از تک تک مسئولین اونجا سوال پرسیدم. اما تنها چیزی که دست گیرم شد، همین یه جمله بود. "بلیتی به اسم جئون جونگکوک طی این ماه و حتی دو ماه پیش به مقصد بوسان خریداری نشده."
دیگه نمیدونم از کی بپرسم و کجارو دنبالت بگردم. فقط میخوام این رو بدونم...که حالت خوبه؟ خوشحالی؟
تو میگی که ما هیچ شباهتی به داستان بابا لنگ دراز نداریم. درست هم میگی. کجای این داستان، بابا لنگ دراز بود که به جودی ابوتش نامه مینوشت؟ و کجا جودی، جرویس رو از حال خودش بی خبر میذاشت؟
در عوض داستان بین من و تو، بیشتر شبیه داستان سیندرلاست. تو گم شدی و من باید دنبالت بگردم. فقط با این تفاوت که به جای کفش شیشه ای، چندتا پاکت نامه باید من رو به تو برسونن...
جونگکوکی.
همه چیز من رو یاد تو میندازه.
از اون کافه ی خیابونی گرفته تا پسری همسن و سال تو که همکار قدیمیم مشاوره اش رو به عهده گرفته و امروز راجع بهش میگفت.
علاوه بر اون، باورت میشه که من حتی به کتابفروشی آقای یونگجون هم رفتم؟
تمام مدت چشم هام رو روی قفسه ها میچرخوندم تا دفتری با جلد آبی پیدا کنم. اما انگار از اون دفتر خاص فقط یکی بوده و حالا تو صاحبشی. پس نظرت راجع به یه دفتر زرد رنگ برای من چیه؟
درسته که منم مثل تو حس دخترهای دبیرستانی ای رو دارم که بهشون اعتراف شده، اما مطمئنم که اون دفتر، با جلد آبی رنگ، بابونه های خشک شده و عطر تو لا به لای صفحاتش قشنگ ترین دفتر خاطرات دنیا میشه.
فقط کاش بودی و نشونم میدادی.
شاید هم برام میخوندیش؟
من مشکلی ندارم که سرم رو روی پاهات بزارم و موهام توسط دست های قشنگ تو نوازش بشن.
میدونم درست نیست. میدونم حس بینمون قرار نیست شبیه هم باشه و با این کار همه چیز رو سخت تر میکنم.
اما برای الان؛
فقط میخوام که تو اینجا باشی.
لطفا برگرد..."۱۳ ژوئن
شما یکی از دلایلِ خوشحالیِ منید♡
YOU ARE READING
[Kadota]
Romanceبهت قول میدم هروقت دوباره سر و کله ی کانورس های سفید رنگت توی زندگیِ من پیدا شد، کنار زیباترین بابونه های جهان بغلت میکنم و بهت میگم، "دلم برات تنگ شده بود." •kadota: To be lost, Vanish, Go missing, To disappear• [Book 3] •Couple: Vkook •Completed