|Chapter 24|

2.8K 539 173
                                    


[ این قسمت : گمشده ]

اون روز قرار بود همه چی عالی پیش بره و خب اولش اینطور پیش رفت، جونگکوک تو بغل تهیونگ از خواب بیدار شد و چند دقیقه به قیافه‌ی کیوت و عبوسش تو خواب زل زد، حتما باید ازش عکس می‌گرفت تا بهش بخنده چون اون پسر خیلی بامزه شده بود پس دستشو بالا آورد و گونه‌‌ای که دیشب بوسیده بود رو نوازش کرد.

گونه‌ای که دیشب بوسیده بود

این شما رو یاد چیزی نمی‌ندازه؟

خب باید بگم کوکی رو یاد چیزی انداخت که از شاشیدن سر صبح هم مهم تر بود پس با چشم‌هایی که تو حدقه گرد شدن از جاش پرید و بدون توجه به تهیونگ -که وقتی کوکی از بغلش خارج شد، رو تخت غل خورد و پایین افتاد- سمت در اتاقش هجوم برد.

با یک جهش مرد عنکبوتی وار، پله ها رو دوتا دوتا پایین رفت و با تمام قدرتی که تو پاهاش جمع کرده بود از راهرو هم گذشت و بدون توجه به پدر و مادرش که بهش نگاه می‌کردن از در خونه خارج شد.

_ فکر کنم عجله داشت.

پیونگ با خونسردی گفت، همسرش سر تکون داد و مشغول صبحونه خوردن شدن.

اما جونگکوک چی؟
با پای برهنه جاده رو پشت سر گذاشت و مستقیم به خونه‌ی خالش رسید، زنگ در رو اونقدر به صدا در آورد که تهش تیانگ درحالیکه خمیازه می‌کشید در رو باز کرد و ابروهاش بالا پریدن.

_ جونگکوک؟
+ سلام آقای کیم، می‌تونم بیام تو؟!

کوکی اجازه گرفت اما قبل از اینکه مرد بتونه چیزی بگه وارد خونه شد و بعدش درحال زیر و رو کردنِ همه چی تو خونه بود.

_ اوه البته..

تیانگ خواست در رو ببنده که یه نفر جلوش رو گرفت، برگشت تا به اون شخص نگاه کنه که با تهیونگِ خواب آلود و عبوسی روبرو شد که درحال ماساژ دادن سرش با اخم وارد خونه شد پس نتونست خودشو کنترل کنه و پرسید.

_ چیزی شده پسرا؟

با این حرف، کوکی که درحال گشتن داخل چکمه‌های تیانگ بود و تهیونگ هم داشت به بدنش کش و قوس میداد، بهش نگاه کردن و بعد به هم نگاه کردن.

_ نمی‌دونم، وقتی بانی..

قبل از اینکه تهیونگ بتونه حرفش رو کامل کنه جونگکوک سمتش جهید و با گرفتن آستینش و کشیدنش سمت پله‌ها حرفش رو قطع کرد.

+ تهیونگی هیونگ می‌خواد یه چیزی رو نشونم بده!

جونگکوک گفت و همینکه از دیدرس تیانگ خارج شدن و به اتاق تهیونگ رسیدن با گرفتن یقه ی پسرخالش و چسبوندنش به دیوار پشت سرش به حرف اومد.

+ فقط بگو اون چیزی که فکرش رو می‌کنم اتفاق نیفتاده!

همونطور که به چشم‌های تهیونگ زل زده بود خواهش کرد و باعث شد پسرخالش با گیجی حرف بزنه.

Crush | T.KOpowieści tętniące życiem. Odkryj je teraz