حس بوسه هاش مثل همیشه نبودن... هنوزم گرم بودن ولی گرمای عشقش خیلی وقت بود دیگه حس نمیشد. پس چرا بکهیون هنوزم میخواستش؟
چانیول لب هاشو روی بدنش میکشید و بغض بکهیون خیلی وقت بود شکسته بود... خیلی وقت بود چشماش تار شده بودن و خیلی وقت بود صدایی ازش جز هق هق های آرومش بلند نمیشد.حس مرگی داشت که ذره ذره وجودش رو به پایان میرسوند..._یول...
زمزمه اسمش هنوزم براش آشنا بود... هنوزم مزه ی شیرینی میداد. هنوزم یادآوریش به بکهیون حس گندی میداد و هنوزم باعث میشد روانی شه.
_هیس...
پسر دیگه با صدای گرفته ای زمزمه کرد و دستای لرزونش رو به سمت دکمه های باقی مونده لباسش برد و لحظه بعد اوناروهم باز کرده بود. خسته بود... ولی اونم هنوز میخواستمش. هنوزم میخواست اون درد لنتیو حس کنه و هنوزم میخواست حرفای نرم بکهیونو گوش بده و بدون اینکه بفهمه گولشو بخوره.
چیزی نگذشت که با لب هاش وحشیانه پوست پسر روی تخت رو کبود کرده بود و داشت با تلخندی به ترکیب زیبای رنگ قرمز کبود با پوست سفیدش نگاه میکرد._همینو میخواستی؟
نزدیک به لب هاش زمزمه کرد و دستش رو با درد روی بدنش کشید.
بکهیون شکسته بود... خیلی وقت پیش تموم حساش خورد شده بودن و حالا تیکه های ریزش قلب چانیول رو خونی کرده بودن..._من.. من... تورو میخوام...
بکهیون با صدای آروم و بغض شکست اش گفت و باعث شد خش جدیدی روی قلب جفتشون بیوفته. آره بکهیون میخواستش... بکهیون با تموم وجود چانیوله درد دیده ی جلوشو میخواست. ولی شاید اون کسی نبود که باید چانیولو میخواست... از اولش، شاید مشکل خودش بود... شاید خودش بود که نباید میبود....
_بسه دیگه... دیگه دروغ هاتو مغزم حفظ شده بکهیون. حتی دیگه قلبم راه تورو یاد گرفته... دیگه... دیگه برات گم نمیشه بیون بکهیون...
به آرومی گفت و حرفای دردناکش باعث شد پسر شکسته زیرش پلکاشو روی هم فشار بده و اشکاش روی صورت بی رنگش جاری بشن... بدنش میلرزید و میتونست چکه کردن آخرین قطرات وجودش رو حس کنه... اگه چانیولو از دست میداد دیگه نمیتونست از روی اون تخت بلند شه... دیگه نمیتونست دستشو به جایی بگیره و دستای زخمی بکهیون انرژی تنهایی بلند شدن رو نداشتن..
_من..بهت نیاز دارم چانیول... دروغ نمیگم... این دهن کثیف دیگه توان دروغ گفتن بهت رو نداره. نرو یول.... بزار بین بازوهات بمیرم ولی بکهیون رو ترک نکن!
دستاش با لرزش بالا رفتن تا به شونه های محکم چانیول برسن که دستش وسط راه با گیر افتادن بین انگشتای چانیول متوقف شد.
_حق نداری به من دست بزنی اشغال...
چانیول با حرص تمام زمزمه کرد و باعث شد بکهیون حس کنه حتی شکسته تر از وقتاییه که چانیول "عزیزدلم"صداش میکرده... خراب کرده بود. وقتایی که شکسته های خودشو به زور توی رگای چانیول فرو کرده بود و روح اون پسرو به خون کشیده بود واقعا خراب کرده بود... وقتایی که چانیولو پس زده بود و تمام روزایی که واقعا همون اشغالی بود که چانیول میگفت خراب کرده بود.
_تموم حرفاتو حفظم. تموم التماساتو از وقتی زیرم برام ناله میکردی و بعدش بهم محل سگ نمیدادی حفظ شدم بکهیون. وقتایی که با خنده میگفتی بدون من نمیتونی و بعدش تنهام میذاشتی، درد تیکه های شکستتو با قلب تازه کارم حس کردم... نمیدونستم کی روح ظریفتو شکسته ولی سعی کردم تیکه هاتو پیدا کنم... بهم وصلشون کنم تا دوباره بتونی یه نفرو بغل کنی. ولی آخرش فقط خودم بودم و با تیکه های شکسته بکهیون لعنت شده ای که نتونست آدم خوبه باشه...
شاید بکهیون خیلی وقت بود که شکسته بود ولی حرفای چانیول خوردش میکردن... موج های نفرت دریای تاریک بکهیون رو خروشان میکردن و باعث میشدن چشماش رنگ سیاهی بگیره... بکهیون غرق شده بود ولی هنوزم اونقدر با نفرت قدرت گرفته بود که میتونست کل دنیا رو هم با خودش غرق کنه.
اونقدر بی حس بود که از خوده شکسته اش سواستفاده کنه و این بکهیون برای عاشق چانیول بودن زیادی دروغگو بود...
چانیول آروم عقب کشید و طولی نکشید که بکهیون صدای کوبیده شدن در خونه اشو بشنوه.
نمیتونست رفتنشو حس کنه... نمیتونست قلب دردمندش رو حس کنه. ولی رد بوسه های تلخ چانیول روی بدنش مونده بودن. تتوی روی مچ دستش که خیلی وقت بود رد مالکیت چانیول روی بدنش بود هنوزم پاک نشده بود..."نفس"
چانیول بهش گفته بود بکهیون براش تک تک نفس هاشه... یه روز توی استخر خونه اش مچ دستش رو بوسیده بود و گفت بود تا بکهیونو داره زیر آب هم نفس قلبش نمیگیره... بهش گفته بود وقتی داره میمیره بکهیون براش همون آخرین نفسیه که تا ابد زنده نگه اش میداره...
قطره ی اشک داغی گونه ی یخ زده اش رو به سوزش انداخت و باعث شد قلب بکهیون آخرین تیر تموم زندگیشو بکشه...
میدونست یه روز میاد که قلب آدما از خستگی و درد متوقف شه و میدونست یه روز همه چی فقط با جون دادنش تموم میشه.
میتونست حس کنه تمام خاطرات زندگی کوتاهش چقدر بی ارزش و مسخره ان. تموم روزاش... تموم درداش و تموم شکستناش حالا بی هدف به نظر میرسیدن...کاش میتونست همه چیو از اول شروع کنه و کاش فقط یه فرصت کوچیک دیگه داشت... کاش چانیول برمیگشت و یه بار دیگه نفس صداش میکرد... کاش برای بکهیون هم نفس آخری وجود داشت... پلکاش رو آروم بست و مطمعن شد تموم خاطراتش رو مرور کرده.یک ثانیه'
دو ثانیه'
سه ثانیه'
در خونه اش دوباره باز شد...
پارکت ها زیر قدم های سریع یه نفر به صدا افتادن و در اتاق با شدت به عقب هول داده شد._بکهیون من متاسف...
_بکهیون؟
࿐࿐࿐࿐࿐࿐࿐࿐࿐࿐࿐࿐࿐࿐
حتی یه تک شاتی درستم نیست ولی... خیلی وقت پیش نوشتمش و نمیدونستم باهاش چیکار کنم و دوسش داشتم و دلم میخواست جایگاه داشته باشه.
پس بی هوا اینجا منتشرش کردم...
روزتون بخیر.