Chapter 1

515 71 34
                                    


با لبخند بزرگی که کل صورتش رو پوشونده بود برای طرفدار هاش دست تکون داد و از استیج پایین اومد.
تهیون، دوست صمیمی و همینطور منیجرش، به سمتش رفت.

_عالی بودی هیونگ.
لبخند زد.
+ممنون تهیونا.

از اتاق استراحت خارج شد و خواست سوار وَن بشه که سیلی از فن هاش راهش رو بستن.
«اوپا تو عالی بودی»
«اوپا، تو روی استیج خیلی عالی بنظر میای»
«اوپا، من تا حالا کسی به جذابیت تو ندیدم»
«اوپا، تو فوق‌العاده ای»
تهیون به همراه چند تا از بادیگارد هاش اونو از جمعیت دور کردن.

به محض نشستن توی وَن گوشیش رو برداشت و توی توییتر یه توییت زد.

"خیلی ممنون از حرف های قشنگتون، از اخر هفتتون لذت ببرید"

تهیون پرسید.
_فردا رو طعتیلی، میخوای چیکار کنی؟

+احتمالا یه دورهمی کوچیک با بچه ها بگیرم،بهشون خبر میدی؟

تهیون سر تکون داد.
_حتما.
سرش رو به صندلی ماشین تکیه داد وچشماش رو بست امروز اخرین اجراش بود.
این دو هفته اجرا حسابی خستش کرده بود.
با متوقف شدن وَن لای چشماش رو باز کرد.

تهیون دو بار زد رو شونش.

_تو این دو هفته خیلی خسته شدی تا جایی که میتونی استراحت کن.

لبخندی به تهیون زد و از ون پیاده شد.

_خداحافظ تهیونا.

وارد خونه شد.
بدون توجه به شکمش که قارقور میکرد، رفت تو اتاقش و خودش رو روی تختش انداخت.

_بلاخره ، دو روز استراحت.

و نفهمید چشم هاش کی رو هم افتاده.

با دوست هاش هماهنگ کرده بود که امشب به خونش بیان تا یکم سوجو بخورن و مست کنن.
روی مبل دراز کشید و کوسن رو زیر سرش گذاشت .
این چندوقته واقعا خسته بود.
یونجون واقعا فن هاش رو دوست داشت اما، محبوبیت گاهی خسته کنندست.
با صدای زنگ در متعجب شد. کی میتونه ساعت هفت صبح روز طعتیل به خونش اومده باشه؟
ماسک مشکی رنگی که روی میزعسلی بود رو برداشت.

در رو باز کرد.با دیدن اینکه کسی پشت در نیست تعجب کرد.

فقط یه جعبه پشت در بود جعبه رو برداشت و برگشت تو.
چرا یکی باید یه جعبه رو پشت در خونش بذاره و بره؟
روی مبل نشست و جعبه رو باز کرد.با دیدن اون همه ورقه توی جعبه تعجب کرد.
ورقه ها رو برداشت و شروع به خوندن کرد.

"یونجون شی، تو خیلی خوشگلی"

"یونجون شی، تو فوقالعاده ای"

"یونجون هیونگ، دلم میخواد محکم بغلت کنم اما میدونم خوشت نمیاد غریبه ها بهت دست بزنن. "

You're Not LonelyWhere stories live. Discover now