Chapter 5

453 73 30
                                    


با نگرانی وارد خونه شد.

+چی شده هیونگ؟

نگاه خسته‌اش رو به چشم‌های نگران سوبین دوخت.

–چیزی نشده بچه. بیا اینجا بشین.

در حالی که سعی می‌کرد پاهاش روی شیشه خورده‌ها نره کنار یونجون نشست. دستش رو روی پای پسر بزرگ‌تر گذاشت.

+بگو چی شده هیونگ؟ چرا اینجا این‌قدر به هم ریخته‌ست؟

یونجون آهی کشید.

–با تهیون رفته بودیم ایستگاه پلیس، وقتی برگشتیم خونه به هم ریخته و پر از شیشه خورده بود. اونجا رو دیوار هم یه چیزهایی در مورد انتقام نوشته بود.

سوبین نمی‌دونست چی بگه پس فقط با آرامش پسر بزرگ‌تر رو بغل کرد.

+درست میشه هیونگ، نگرانش نباش.

کمر پسر کوچیک‌تر رو گرفت و به خودش چسبوند.

–آره، تا تو باشی همه چی خوبه.

لباس پسر بزرگ‌تر رو توی دست‌هاش فشرد. الان باید چی می‌گفت؟ چی می‌تونست بگه؟
.
‌.
.
.
بعد از دو سه ساعت، وقتی که مطمئن شده بود کار خونه‌ی یونجون تموم شده، داشت برمی‌گشت.
"باید چی کار کنم؟"
به خودش اطمینان نداشت. به پدرش اطمینان نداشت. دیگه حتی به یونجون هم اطمینان نداشت.
"اما من نباید اون کار رو با خونه‌اش می‌کردم، هر چی هم باشه همه‌ی اون کارها تقصیر پدرشه نه اون."
سرش رو ماساژ داد و وارد خونه شد. مستقیم به سمت اتاق خواب پدرش رفت و بدون در زدن وارد شد. مرد لبخندی زد.

×انجامش دادی؟

اخم کرد.

+آره، اما دیگه همچین کاری نمی‌کنم. من فقط تحت تاثیر عصبانیت بودم، باید می‌دونستم هیچ کدوم از این‌ها تقصیر یونجون هیونگ نیست.

مرد شونه‌ای بالا انداخت.

/ فلش بک - دو روز قبل /

×البته، این دفعه قراره حقیقت رو بشنوی.

با کنجکاوی به مرد نگاه کرد. اون همیشه می‌خواست در مورد پدر و مادر واقعیش بدونه. مرد پوزخند کوچیکی زد.

×خب، اون موقع هم تا قسمتی حقیقت رو بهت گفتم. این درسته که من و پدرت دوست بودیم و من همیشه ازش خوشم میومد اما اون...هیچوقت من رو چیزی به غیر از یه برادر ندید.

این همیشه باعث عصبانیتم میشد. ما سه‌تا دوست بودیم. من، پدرت و پدر یونجون هیونگت.

با تعجب گفت:

+شما پدر یونجون هیونگ رو می‌شناسین؟

مرد پوزخند زد.

×آره، خیلی خوب هم می‌شناسم.

You're Not LonelyWhere stories live. Discover now