Untitled Part 1

400 40 24
                                    


مثل هر روز دیگه ای بود ولی نمیدونست که هیچ وقت دیگه قرار نیست مثل روزای دیگه باشه . با بی حوصلگی بلند شد و نگاهی به اتاق همیشه شلوغش کرد ؛ تقصیر او نبود که وقتی برای تمیز کاری نداشت برنامه ی روزانش به طوری بود که شب وقتی میرسید از خستگی بیهوش میشد و صبح بازهم از اول این چرخه ی بی پایان رو میگذروند . امروز دو شنبه بود پس کلاس تاریخ داشت و به خوبی میدونست که از تاریخ متنفره . تیشرت سیاه رنگی پوشید و با سوییشرت قرمزش ست کرد البته که این هارمونی را با شلوار جین سیاهی کامل کرد . با برداشتن کتاب تاریخ و گیتارش نگاهی به خودش در اینه کرد و لب هاش به لبخند خرگوش مانندی باز شدند ؛ در همان لحظه جیمین هم خانه اش با خوشحالی وارد شد و لپ های کیوت پسر کوچکتر رو گرفت و محکم فشار داد . پسر که لپ هایش بی حس شده بود با ناراحتی گفت :« جیمین توروخدا ولم کن . کندی لپامو .» جیمین بی توجه به درد پسر خنده ای کرد و لپ های دردناکش را ول کرد .

پسر بزرگتر نون تست با شکلات صبحانه و لیوانی شیرموز به دستش داد و با گفتن " فایتینگ " از اتاق بیرون رفت . جانگ کوک نفس عمیقی کشید و با یاداوری شیرموز لبخندی زد . به سمت شیرموز حمله کرد و بعد از خوردنش از اتاق بیرون رفت . با جیمین در هال روبرو شد بعد از خداحافظی کوتاه با او به سوی دانشگاه حرکت کرد .

هنوز از خانه بیرون نرفته بود که زنگ در زده شد ، با تعجب در را باز کرد و با پستچی ای روبرو شد . پستچی پشتش به جانگ کوک بود پس نمیتوانست قیافه ی متعجب او را ببیند .

پسر موهای سیاه حالت داری داشت که به زیبایی با پوست عسلی اش سازگار بودند . از پشت هم میشد تناسب اندام زیبای او را به خوبی ببیند و اب دهانش را به زور کنترل کند ، البته همه ی اینا تا وقتی بود که پسر برگردد .

تهیونگ نگاهی به پسر کوچک متعجب جلویش انداخت . چشم هایش درشت شده بود و خشکش زده بود . تهیونگ از وضع پسر خنده ی کوتاهی کرد :« اوه ببخشید اقا .. اینجا منزل اقای پارکه ؟»

جانگ کوک که سعی در کنترل خودش و واکنش نشان ندادن به صدای زیبای مرد روبرویش بود گفت :« ا..ا-اره ... »

پستچی نگاهی به پسر انداخت و در دلش به زیبایی او اعتراف کرد :« شما پارک جیمین هستید ؟»

جانگ کوک گفت :« نه ایشون دوستمن . نامه داره ؟» پسر دیگر با حرکت سرش تایید کرد و جانگ کوک جیمین را صدا زد . جیمین با لباس زردی که بیشتر او را شبیه یه جوجه کرده بود پایین امد و نامه را از دست تهیونگ گرفت ، رسید را امضا کرد و با خوشحالی به کوک گفت که دوست پسرش یونگی بهش نامه داده و به سمت اتاقش پرواز کرد .

تهیونگ با خداحافظی از جانگ کوک به سمت موتورش رفت و از افق دید کوک محو شد ؛ اما کوک هنوز خشکش زده بود و در دلش به سختی زیبایی پسر دیگر را تحسین میکرد .

ازآن روز، کار پسر شد هرروز برای خودش نامه نوشتن و پست سفارشی!تمام خرجی هفتگی اش ، برای نامه هاي سفارشی می رفت.تمام راه دانشگاهش را پیاده میرفت و دیگر برای خواهرش هدیه نمیخرید، اما هرروز؛ یک نامه سفارشی برای خودش می فرستاد ،کـه او بیاید و زنگ بزند، امضا بخواهد، خودکارش را بدهد و جانگ کوک یک لحظه نگاهش کند و برود. تابستان داغی بود.نزدیک یازده صبح کـه می شد، می‌دانست همین حالا زنگ می زند!

پله ها را پرواز میکرد و برای این‌کـه جیمین هم شک نکند ،می گفت برای یک مجله می‌نویسد و انها هم پاسخش را میدهند.حس میکردم پسرک پستچی کم کم متوجه شده اسـت.آن قدر خودکار در دست هایش می لرزید کـه خنده اش میگرفت .هیج وقت جز درود و خدانگهدار حرفی نمی زد.فقط یک‌بار گفت: چقدر نامه دارید! خوش بـه حالتان! و کوک تا اخر کلاس تاریخ دانشگاهش آن جمله را تکرار میکرد و لبخند میزد و بـه نظر اوعاشقانه ترین جمله ي دنیا بود. عاشقانه تر از عاشقتم های جیمین و اعتراف های مغرورانه ی یونگی . چقدر نامه دارید! خوش بـه حالتان!

عاشقانه تر از این جمله هم بود؟ تا این‌کـه یکروز وقتی داشت امضا میکرد، مرد همسایه فضول محل از آنجا رد شد.ان دو را کـه دید زیر لب گفت: پسره ی بی حیا. ببین با چـه ریختی اومده دم در! شلوارشو! کارش شده هر روز دیدن این پسر ! همجنس باز بدبخت . متوجه شد کـه شلوارش کمی کوتاه اسـت ولی درک نمیکرد عشقش به پسر روبرویش چه اشکالی داد . آن قدر یک لحظه غرق شلوار کهنه اش شد کـه نفهمید پیک آسمانی اش ، طرف را روی زمین خوابانده و با هم گلاویز شده اند!

مگر پیک آسمانی هم کتک می زند؟مردم آن ها را از هم جدا کردند.از لبش خون می آمد و می لرزید.مو هاي سیاهش هم کمی خونی بود و مقدار ناچیزی خون بر گونه هایش نشسته بود . یادش رفت خودکار را پس بگیرد.نگاه زیرچشمی انداخت و رفت. کمی جلوتر ماشین پلیس ایستاده بود.همسایه ي شاکی، گونه اش را گرفته بودو فریاد می زد. جانگ کوک هم از ترس در را بست . احساس یک خیانتکار ترسو را داشت! روزبعد پستچی پیری آمد، بـه او گفت آن اقای قبلی چـه شد؟

گفت: تهیونگ رو میگید ؟ بیرونش کردند! بیچاره خرج مادر مریضش را میداد. بـه خاطر یک دعوا! دیگر چیزی نشنید. پستچی به خاطراو دعوا کرد! کاش عاشقش نشده بود! ازآن بـه بعد هر وقت صبح ها صدای زنگ در می شنود ، بـه دخترش می‌گوید: مـن باز می کنم! سالهاست کـه با آمدن اینترنت، پستچی ها گمشده اند. دخترش تهگوک یکروز گفت: یک جمله عاشقانه بگو لازم دارم. پسر بدون مکث جمله ای که دلش را لرزانده بود گفت :چقدر نامه دارید. خوش بـه حالتان! تهگوک مطمینا فکر کرد پدرش دیوانه است !

post man ~ vkook/kookvWhere stories live. Discover now