𝑶𝒏𝒆 𝑺𝒉𝒐𝒕 |(L.S)(Z.M)

Promise|Larry(P2)

+لو

زیر لب زمزمه کردم:
+چقدر دوستم داری؟
.
.
.

مسواکمو با خستگی برمیدارم و آهی از خستگی میکشم. کل دیشب رو نتونستم بخوابم و قصد داشتم با فکر و خیالاتم خودمو خفه کنم.

-هزا؟

بدون در زدن در رو باز کردی و البته که این برای من عادی شده. لبخندی عمیقی میزنم تا نفهمی نخوابیدم.

- میدونم که امروز قرار بود باهم بریم تفریح ولی...

همونجا نفسم گرفت و لبخندم رو لبام ماسید.

+حتی امروز؟

- واقعا متاسفم بیب...میدونی که این تقصیر من نیست و بخشی از معروف شدن این چیزام هست.

وقتی سکوتمو میبینی ادامه میدی:

-قراره با النور برنامه پیاده روی داشته باشم و *انگشت اشاره و وسطت رو بالا پایین میکنی* آبویسلی ما یه کاپل خیلی عاشقیم و پاپاراتزیا تصادفی ازمون عکسایی با کیفت۱۰۸۰ میگیرن.

بهم خیره شدی و از اون لبخندای مختص به خودت میزنی. میدونم که میخواستی با شوخیت جو رو عوض کنی. نه لوییس ویلیام تاملینسون من دیگه گول نمیخورم. نمیتونم این دراماهای مسخره رو تحمل کنم.

مسواک رو کوبیدم توی سینک روشویی و همین اعلام جنگی بود که امروز رخ میداد...

از روی تعجب، اخمی بین ابروهای ظریفت شکل گرفت. دیگه کارام دست خودم نیست.انگشت اشارم رو سمتت میگیرم و با حرص قدم قدم بهت نزدیکتر میشم :

+تو...تو میدونی این دفعه ی چندمه که برنامه هامونو خراب میکنی؟میدونی حدود یه ساله هر هفته با یه انگیزه ی جدید از خواب بیدار میشم و برنامه های روزمونو میچینم و هر دفعه با یه بهونه جدید میپیچونیشون و تمام احساسات منو به فنا میدی تاملینسون؟؟

لبهات رو که محکم روی هم فشار داده بودی از هم باز میکنی و اه میکشی. قدمی جلو میای و سعی میکنی توضیح بدی:

-هز من نمیخوام بپیچونمت بیبی فقط تو میدونی عکسای من و النور...

کمی به عقب هلت میدم که از روی تعجب برخورد کمی با دیوار میکنی‌ و دوباره صاف می ایستی.

کلافه ابروهام رو بالا میندازم: عکسای تو و‌النور؟ جالبه که شما توی همین ماه نزدیک هشت بار بیرون رفتین و عکس گرفتین و سه بارشم مصادف شده با قرار بیرون رفتن ما!اصلا چرا من هیچ اپدیتی نمیبینم؟وقتی این همه عکس باهاش داری چرا هیچکدوم توی اون اینترنت فاکی پخش نمیشن؟حتی نمیتونم بهت مطمئن باشم واقعا برای عکسای فیک با اون منو‌ قال میزاری یا نه..

از جنگ کلمات و ایده های توی ذهنم سرم داغ بود. نمیتونستم فکر کنم،نمیتونستم اروم باشم.