Part 30

9.1K 1.1K 131
                                    

کوک: تهیونگ؟ بیدارشو

بدون باز کردن چشم هاش جواب داد: پنج دقیقه دیگه

کوک: یعنی چی پنج دقیقه دیگه؟ رسیدیم تهیونگ بیدار شو بریم

عصبانی برگشت و با چشم هایی که به زور کمی بازشون کرده بود بهش نگاه کرد: اَهه چرا نمیزاری دو دقیقه بخوابم؟


کوک: در حقیقت یه ساعته خوابی... بلند شو ببینم

تهیونگ چند لگدی تو هوا زد و با اخم های در هم که جونگ کوک دلش میخواست اونها رو ببوسه نشست و بهش نگاه کرد: بدجنس، من هنوز خوابم میومد!


جونگ کوک تک خنده ای به کیوتی جفتش زد و گفت: پاشو بریم تو ماشین بخواب

تهیونگ بلند شد و آروم آروم به سمت پله های هواپیما رفت.

جونگ کوک از آخرین پله تا ماشینی که منتظرشون بود تهیونگ رو براید استایل بغل کرد، و تهیونگ هم از خدا خواسته سرش رو تو گردن جفتش پنهان کرد و همینطور که رایحش رو استشمام میکرد خوابید.

صبح با نسیم خنکی چشم هاش رو باز کرد. توی یه تخت بزرگ که رو به روی دریا بود


نشست و به اطراف نگاه کرد ولی جونگ کوک رو ندید : اینجا کجاست؟ جونگ کوک؟! جونگ کوووک؟...آلفا؟

هر چقدر جونگ کوک رو صدا میزد کسی جواب نمیداد، ترس و دلهره تمام وجودش رو گرفت، از وقتی باردار شده بود خیلی حساس شده بود!

سریع بغض کرد و اشک تو چشماش حلقه زد، آروم گفت: جونگ کوک؟...کجایی؟

از روی تخت پایین امد و با چشم هایی که به خاطر جمع شدن اشک؛ دیدشون تار شده بود به اطراف نگاه کرد، بیرون اون کلبه ساحلی فقط آب بود.

ته: جونگ کوک؟!...کوک!...کجایی؟

اشک هاش دونه دونه و پشت سر هم خالی میشدن: آلفا!...جونگ کوک!...کجایی... من میترسم

همون لحظه در باز شد، تهیونگ یه لحظه از ترس تو خودش جمع شد اما دید جونگ کوک با یه سینی تو دستش تو چهار چوب در وایساده

جونگ کوک متعجب از حال جفتش گفت: تهیونگ؟ چرا گریه میکنی؟

تهیونگ به هق هق افتاد و گفت: کجا بودی؟..هق.. من خیلی ترسیدم!

جونگ کوک سینی رو روی میز گذاشت و رفت سمت تهیونگ، با یه دستش دست تهیونگ رو گرفت و با دست دیگش اشکهاش رو پاک کرد: آخه چرا ترسیدی؟ رایحم رو حس نکردی؟

Full moon |ᵏᵒᵒᵏᵛحيث تعيش القصص. اكتشف الآن