oneshot

587 98 60
                                    

دست و پاهاش با طناب کلفتی به صندلی بسته شده بود.

بر اثر کتکای زیادی که خورده بود توان حرکت نداشت.

سرش پایین افتاده و قطره قطره خون از دستا و صورتش میچکید.

توی خواب و بیداری بود که صدای قدمهاش به گوشش رسید.
پس قرار بود دوباره شکنجه بشه.

خودشم نمیدونست  سه روزه به چه گناهی توی این زیر زمین زندانی و شکنجه میشه.

صدای کفشا نزدیک و نزدیک تر میشد.

+خب خب خب کوچولوی من چطوره؟
همچنان سرشو پایین انداخته بود و حرکتی نمیکرد.
نگاهی به تن رنجور پسر انداخت.

آستیناشو بالا زد و قدم قدم بهش نزدیک شد.
پشت صندلیش ایستاد.

موهای  مشکی نسبتا بلندش رو توی مشتش گرفت و سرشو به طرف بالا بلند کرد.
صورتش غرق خون بود.

+اوه صورتشو ببین ،خرگوش کوچولو زخمی شده...
گردنش به خاطر اینکه کشیده میشد درد گرفته بود بالاخره طاقت نیاورد وبه حرف اومد.

_تو کی هستی؟ با من چیکار داری؟ چرا منو اینجا زندانی کردی؟

قهقهه بلندی زد:اوه پس بالاخره خرگوش خان به حرف اومد...

ببین کوچولو خودتو به اون راه نزن روز اولیم که آوردنت بهت گفتن ازت چی میخوان.... پدرت کجاست؟

از ته گلو فریاد زد:نمیدونم ، نمیدونم ....اصلا با بابام چیکار دارین؟

سرشو با شدت ول کرد و باعث شد به پایین خمیده بشه.

دستاشو بهم کوبید و با صدای بلندی دست زد:آفرین، نمره  بازیگریت بیسته؟

صورتشو نزدیک گوشاش کرد:ببین کوچولو من تمام این رفتاراتو از بَرم. پس بهتره منو گول نزنی...
اگر جوابمو ندی با من طرفی.

راستی بهت نگفتم من چطوری شکنجه میکنم؟!!!

اوه اصلا تا حالا اسم منو شنیدی؟ میدونی به چی معروفم.

دم گوشش با صدای پایینی گفت:به من میگن شکارچی باکره ها

ازش فاصله گرفت و با صدای کریحی خندید.
ببین پسر جون برای من فرقی نداره طرفم دختر باشه یا پسر من فقط دنبال یه سوراخ دست نخوردم.

پسر به خودش لرزید چه بلایی قرار بود سرش بیاد...

یهویی از زیر صندلی آب جاری شد...

+اوه کوچولومون خیلی ترسیده...

تا امشب وقت داری جواب سوالامو بدی وگرنه باید با  باکرگیت خداحافظی کنی.....

To już koniec opublikowanych części.

⏰ Ostatnio Aktualizowane: Oct 25, 2021 ⏰

Dodaj to dzieło do Biblioteki, aby dostawać powiadomienia o nowych częściach!

سونبه بهترینهOpowieści tętniące życiem. Odkryj je teraz