☔ Part3

1.2K 302 23
                                    

اگه از جیسونگ بپرسن سخت ترین زمانی که داشتی کِی بوده،صد در صد میگه وقتی که عزیزترینم و رو تخت بیمارستان دیدم،درحالی که تمام صورتش باندپیچی شده‌بود و هردو پاهاش داخل گچ و از اون بدتر اون دستگاه ترسناک که ضربان قلب زندگیش و نشون میداد.

اون دستگاه چقدر قدرت داشت که میتونست هم باعث آرامش جیسونگ بشه با اون خط هایی که بالا پایین میشد هم باعث ترسش ؟

از نظر جیسونگ،اون قابلیت اینو داشت که به زندگیش همون لحظه خاتمه بده،اگه فقط یه لحظه این هوایی که تنفس میکرد،هوایی نباشه که مینهو هم تنفسش کنه.

جیسونگ دوباره و دوباره قوی مونده بود،به خاطر مینهو،اما حال اون اگه بدتر از مینهو نبوده باشه،ولی بهتر هم نبود.
تنها دلیلی که هنوز میتونست نفس بکشه این بود که مینهو زنده بود و داشت نفس می‌کشید.
وقتی فلیکس بهش اون خبر داد نمیدونست چطور خودشو به بیمارستان رسوند.
درست وقتی که بیمارستان رسید تمام وزن و نیرویی که تا اون موقع تحمل کرده بود تا اونو از پا در نیاره،به یکباره فروریخت.
اون نمیتونست جلوی اشکاشو بگیره اون حتی نمیتونست جلوی صداشو بگیره و بلند اسم مینهو رو داد میزد. اون حتی متوجه دوستاش که اونجا بودن نشد.متوجه چشمای خونی شون نشد.فقط و فقط و دنبال مینهو میگشت.
درست وقتی که حس میکرد داره دیوونه میشه با سیلی داغی که به گوشش خورد به خودش اومد.
چان هیونگش بود. چرا هیونگش اینقدر رنگ پریده بود ؟ نمی‌فهمید چرا اینقدر با ترحم داره بهش نگاه می‌کنه فقط میدونست تا تموم شدن جونش،‌چیزی نمونده.از پشت چشمای اشکی اش به هیونگش نگاه کرد:

چان: جیسونگا...باید آروم باشی،به خودت بیا

چطور باید آروم باشه؟اون از قلبش خبر داشت؟ نه نداشت. اون فقط از بین حرفای چان اینو فهمید که مینهو زنده است و حالش خوبه البته فعلا! فقط تصادف شدیدی داشته و بلافاصله به بیمارستان آوردنش و بعد از چند ساعت از اتاق عمل بیرون آوردنش.فعلا تو بخش مراقبت های ویژه اس و باید منتظر صحبت های پزشک باشه.

اون دیگه چیزی نفهمید،کنار دیوار سُر خورد و چشماشو بست.بعد از مدتی متوجه حضور شخصی کنارش شد:

فلیکس: نباید اونطوری بهت خبر میدادم،منو ببخش

جیسونگ بدون اینکه چشماشو باز کنه پرسید:
_چطور این اتفاق افتاد؟‌ مگه مینهو تو اون جشن کوفتی نبود؟

صداش به خاطر دادهایی که زده بود گرفته بود،و البته گریه هاش هم بی تاثیر نبود.اما پسرک الآن آروم گرفته بود و فقط منتظر بود تا مینهو رو ببینه،چیز‌ دیگه ای نمیخواست.

فلیکس: بعد از اینکه تو رفتی یه مدت بعد مینهو با عجله از خونه زد بیرون.حتی سوبین هم نمیدونست چیشده فقط گفت یه تلفن بهش شد و یهو بهم ریخت و رفت بیرون و بعد از چند دقیقه خبر دادن که تصادف کرده و حالا هم اینجا ...

کلافه آهی کشید و به دوستش نگاه کرد.‌مشخص بود لحظات سختی و داره میگذرونه.اون لحظات حتی برای فلیکس هم سخت بود چه برسه برای جیسونگی که احساساتش با بقیه فرق داشت.

جیسونگ که انگار یهو یاد چیزی بیفته یهو ایستاد و به فلیکس نگاه کرد :
_خطر رفع شده آره ؟‌ بگو خطر رفع شده و حالش خوب میشه

قبل از اینکه فلیکس صحبت کنه ،‌ سونگمین که تا اون موقع رو صندلی نشسته بود و در سکوت به جیسونگ خیره بود،جواب داد:

سونگمین: دکتر گفت هنوز نمیشه قطعی چیزی گفت اما خبر خوب اینه که به سرش ضربه ای وارد نشده و ضربه اصلی به پاهاش وارد شده،نگران نباش جیسونگ اون حالش خوب میشه.

جیسونگ اما دوباره در سکوت و آروم کنار دیوار سُر خورد و سرشو رو پاهاش گذاشت و آروم شروع به اشک ریختن کرد.

مدتی بعد،اون اینجا بود. از پشت شیشه ها بدن غرق در خواب مینهو چیزی بود که هیچوقت نمی‌خواست حتی بهش فکر کنه چه برسه به اینکه اونو تو واقعیت ببینه.
پس از کلی داد و بیداد و گریه دکتر به دو نفر اجازه داد که از پشت شیشه اونو ببینن.
اولین نفر مادر مینهو بود که اونم حال خوبی نداشت و دومین نفر جیسونگ بود.
جیسونگ حتی نمی‌خواست به این فکر کنه که چرا نامزدش اینجا نیست و حتی به بیمارستان نیومد. اون چیزای با ارزش تری برای فکر کردن داشت.

⁦⁦♡⁩ ⁦⁦♡⁩ ⁦⁦♡⁩ ⁦⁦♡⁩

تا همینجا نوشتمش... اما امروز همینقدر دوباره می‌نویسم
اولین و تنها کسی که در حال حاضر داره این مینی فیک و میخونه دوستمه که اونم اسمش هانِ :) اون بهم انگیزه داد و کلی از علائم نگارشی که رعایت نکرده بودم و بهم یادآوری کرد و باعث شد نوشته ام بهتر از چیزی بشه اول نوشته بودمش ... ازت خیلی ممنونم هانِ دوست داشتنی ام ☁️ Mon Blue

A Thousand Years {Minsung}Wo Geschichten leben. Entdecke jetzt