″مینهو چهار روزه که نه به پیامام جواب میده، نه زنگ زده و نه جواب تماسامو میده و من دارم از نگرانی میمیرم ″ جیسونگ با چشمای اشکی گفت.
″برای این گریه میکنی؟ترسیدم″ هیونجین دستشو رو قبلش گذاشت و نفسشو صدادار بیرون داد و بعد دست جیسونگ و کشید تا رو صندلی بشینه.
امروز صبح زود وقتی کافه رو باز کرد درست چند دقیقه بعد جیسونگ با حال بدی اومد پیشش و زد زیر گریه
هیونجین ترسید و فکر کرد شاید اتفاق بدی افتاده اما جیسونگ تعریف کرد که از پسرخاله ی عزیزش خبری نیست و این سابقه نداشته.هیونجین لیوان آبی و به دست پسرک داد و غرید:
_بخور اینو و بعد برام کامل تعریف کنجیسونگ لیوان آب و گرفت و تشکر کوتاهی زیرلب گفت
+اون شب که رفتیم کلاب یادته؟
هیونجین سرشو تکون داد و آروم گفت: همون شبی که مینهو هیونگ تهدیدم کردجیسونگ ادامه داد: بعد از اینکه رفتم خونه به مینهو پیام دادم،یه عکس براش فرستادم و بعدش باهم صحبت کردیم ولی من هیچی یادم نمیاد...بعد از اون شب دیگه باهاش در ارتباط نبودم یا بهتره بگم اصلا جوابمو نمیده
هیونجین قیافه ی متفکری به خودش گرفت و پرسید:
_هیچی یادت نمیاد واقعا؟پس چطور یادته باهم صحبت کردید؟جیسونگ پوکر نگاهی بهش انداخت: از لیست آخرین تماسهام نابغه
هیون پوفی کشید و آروم به صندلی تکیه زد:
_شاید اصلا درگیره و بعدا بهت جواب میده چرا اینقدر بهم ریختی؟نمیفهمم+یعنی واقعا هیچ ایده ای نداری که چرا اینطوری میکنه؟
با کلافگی پرسید و دستشو تو موهاش برد و اونارو بهم ریخت.هیون: ″به نظرم داری زیادی بزرگش میکنی اون الان درگیره و امکانش هست که کنار سوبین،داره بهش خوش میگذره...مگر اینکه اون شب که مست بودی و باهم صحبت کردید یه چیزی بهش گفتی که ناراحتش کرده که البته بعید میدونم اون از دست تو ناراحت نمیشه″
با بیخیالی گفت و بعد بلند شد و به آشپزخونه رفت.جیسونگ با شنیدن اسم سوبین دوباره احساسات بد به سراغش اومد.
″شاید واقعا حق با هیونه و اون دوتا کنار هم خوشحالن و من نباید بیشتر از این بین شون قرار بگیرم″
با ناراحتی زیر لب گفت.با تمام اینا بازم نمیتونست نگران نباشه و دلشوره ی بدی از صبح به سراغش اومده بود
و خوابی که دیشب دیده بود این حس بد و براش تشدید میکرد.″جیسونگ خودتو جمع و جور کن و دوباره فکر کن.اون شب براش اون عکس و فرستادی و بعد اون بهت زنگ زد،یعنی چیز بدی بهش گفتم؟نه نه امکان نداره ...اگه اعتراف کرده باشم...چی″ احتمال آخر هیونجین،مضظربش کرد.
″شت شت شت″
سرشو تکون داد و چشماشو بست.″این احتمالا جز آخرین و احمقانهترین کارایی که میتونم بکنم پس اینم نیست″سعی در گولزدن خودش داشت با اینکه مطمئن نبود.
VOUS LISEZ
A Thousand Years {Minsung}
Fanfiction[COMPLETED] 🥀 مینی فیک: هزار سال 🥀ژانر: درام،روزمره،عاشقانه 🥀کاپل: مینسونگ (لی مینهو و هان جیسونگ) ″ولی یادت بمونه وقتی همه تنهات گذاشتن من هستم. خودم میام بلندت میکنم بغلت میکنم حتی باهات گریه میکنم، بعد هم میگردم دنبال همه تیکه های شکسته شده ق...