☔ Part9

1.2K 276 39
                                    

گذر زمان بیشتر اوقات روح و ترمیم میکنه،حداقل برای جیسونگ اینطوری بود.
اون فکر نمی‌کرد بتونه دوباره کنار کسی که دوستش داره بمونه و بتونه هر روز وقتی از خواب بیدار میشه اولین نفری باشه که اونو می بینه.
اون حتی تو رویاهاش هم اینقدر خوشبخت نبود.البته اگه قضیه نامزدی و تصادف و میتونست برای همیشه از زندگیشون حذف کنه،میشد همون چیزی که همیشه آرزوشو داشت؛حتی اگه به مینهو هیچوقت اعتراف نمی‌کرد که خیلی وقته عاشقش شده.

ولی گذر زمان برای مینهو طور دیگه ای بود.بیشتر اوقات یا  تی وی نگاه میکرد یا کتاب میخوند،تقریبا کار دیگه ای نمیتونست انجام بده و این پسر بزرگتر و روز به روز داشت کلافه تر میکرد.
از طرفی اون از دردا و مشکلات درونیش کمتر با جیسونگ صحبت می‌کرد،اون نمی‌خواست بیشتر از این اونو ناراحت کنه،میخواست خودش اونارو تو ذهنش حل کنه اما مثل یه ویروس روز به روز اونو بیشتر درگیر میکرد و به روحش آسیب میزد.
مسئله ی ساده ای هم نبود،اون دیگه نمیتونست کار کنه،نمیتونست ورزش کنه،نمیتونست حتی به سادگی قدم بزنه.
شاید فکر میکرد می‌تونه بهش عادت کنه،میتونه باهاش کنار بیاد و خودشو مشغول کارای دیگه بکنه،به خودش می‌گفت میتونست بدتر از این بشه،میتونست حتی دستاشو از دست بده یا حتی حافظه اش.
اما بازم هیچ چیز اونطوری که میخواست و فکر می‌کرد پیش نرفت.اگه جیسونگ و کنارش نداشت احتمالا تا الان با یه جسد فرقی نداشت.
افکارش مثل یه قارچ سمی بودن که اولش شاید کوچیک و عادی به نظر میرسیدن اما ناخودآگاه اونو به تاریکترین نقاطی که نمی‌خواست اونجا بره میبردن و مجبورش میکردن بهش فکر کنه،مثل سوبین یا مثل احساس غریب و تنهایی که نمیدونست چرا و به چه دلیل سراغش اومده.

تقریبا روزای زیادی گذشته بود که کنار مینهو میموند و چند ساعتی در هفته می‌رفت کافه و سریع برمیگشت.
امروز از همون روزایی بود که جیسونگ خونه نبود و رفته بود تا به هیونجین سر بزنه و مینهو هم بعد از اینکه پسر رفت روی کاناپه جلوی تلویزیون دراز کشید و به سقف خیره شد.اون میتونست تا زمانی که جیسونگ برمیگرده به افکارش نظم بده.
اما افکار منفی و سمی مثل سیاهچاله ای میمونن که اگه اونارو سریع رها نکنی،تورو میبلعن و بیشتر و بیشتر تو سیاهی غرقت میکنن،طوری که انگار گم شدی و هیچ نوری هم نمی‌بینی تا به اون سمت فرار کنی.
مینهو ترسیده بود اما این ترسش و حتی به روی خودش هم نمیورد،از اینکه روزای دیگه اش هم همینطوری بگذره میترسید اما بابت اش کاری نمیتونست بکنه.

جیسونگ با ذوق:راست میگی هیون؟واقعا اونا گفتن مینهو می‌تونه خوب شه؟

هیونجین با کلافگی:جی ایندفعه میشه بار چهارم که ازم می‌پرسی و منم برای بار پنجم دارم توضیح میدم کجاش سخته؟

جیسونگ امروز خوشحال تر از همیشه بود.وقتی از خواب بیدار شد یه حس خوبی داشت بدون دلیل.
وقتی هیونجین بهش پیام داد تا به کافه بیاد تا راجب مینهو صحبت کنه قلبش امیدوارتر شد.
اون از قبل با هیونجین در ارتباط بود و دنبال دکتر و بیمارستان های مختلف تو کشورهای دیگه بودن و مدارک پزشکی مینهو رو براشون می‌فرستادند،ولی جیسونگ به مینهو راجبش هیچی نگفته بود،نمیخواست حتی اگه یه درصد هم نشد اونو نا امید کنه.

A Thousand Years {Minsung}Onde histórias criam vida. Descubra agora