☔ Part12

1.2K 275 52
                                    

+مینهویاا
جیسونگ با صدای آرومی شخص پشت تلفن و مخاطب قرار داد.
مینهو با شنیدن صدای جیسونگ نگران شد.
_هی تو...مست کردی؟

هان هوم کشداری کشید و در ادامه گفت:
+فکر کردی نمیتونم؟ یا لی مینهوو! من اونقدرا هم بی عرضه نیستم

مینهو میدونست حال پسرک خوب نیست،برای چیز دیگه ای باهاش تماس گرفت ولی حالا نگرانش بود و نمیدونست با این فاصله ی زیادی که حالا بین شون افتاده،چکار کنه.جیسونگ خیلی کم پیش میومد جلوی بقیه احساساتش و بروز بده و همیشه حتی تو سخت ترین شرایط سعی میکرد بخنده و بخندونه.

_″کی گفته جیسونگی من بی عرضه است؟ بگو تا حسابشو برسم″ با لحن دلگرم کننده ای گفت

هان به تلخی خندید.اون پسر میدونست چطور هم دلیل حال بد و همزمان دلیل حال خوبش بشه.
+تو
_″من؟!″ مینهو با تعجب پرسید

+آره تو... می‌دونی احساسم به تو باعث شد بهم ثابت بشه بی عرضه ام اما بیشتر از اون،ترسو ام...و اینا تقصیره کیه لی مینهو شیییی؟؟

مینهو گیج شد.اون نمیدونست جیسونگ داره از چی حرف میزنه،خواست بپرسه که صدایی از پشت خط به گوشش رسید:
+انگار هزار ساله منتظرتم...انگار هزار سال طول کشید تا اینو بهت بگم...
مینهو احساس کرد قلبش سریع تر میزنه.

صداشو پایین تر آورد طوری که بیشتر شبیه زمزمه بود:
+چطور میتونستم شجاع باشم؟چطور میتونستم بهت عشقمو نشون بدم وقتی به از دست دادنت فکر میکردم
″مینهو″ اشک تو چشمای جیسونگ حلقه زده بود و صداش می‌لرزید
+متاسفم...برای اینکه دوستت داشتم...برای هزاران سال دیگه هم دوستت دارم

صدای بوق ممتد هم نتونست مینهو رو به خودش بیاره،جیسونگ قطع کرده بود.
اون خیلی واضح همرو شنیده بود.

جیسونگ با چشمای اشکی روی همون کاناپه ای که دراز شده بود،خوابش برد و لحظه آخر فقط تونست دکمه قرمز و بزنه.
اون رو رفتار و حرفاش هیچ کنترلی نداشت اون حتی نسبت به چیزایی که داشت میگفت آگاه نبود،اما همیشه میگن آدما تو مستی،حرفای قلبشونو میزنن،مثل کاری که جیسونگ انجام داد.

مینهو تازه آخرین جلسات درمانش تموم شده بود و داشت به پانسیون کوچکی که اجاره کرده بود برمیگشت،توی تاکسی نشسته بود،اما روح و قلبش هزاران کیلومتر با جسمش فاصله داشت.
اون برخلاف گذشته دیگه جلوی رویاها و تصاویری که ذهنش میساختن و نمی‌گرفت و با  لبخند و قلبی شاد غرقش میشد.
آغوش جیسونگ،عطر تنش،لبخندش،صداش،چشماش،اون خال کوچک رو صورتش،موهاش ابریشمی اش و دستای پنبه ای اش که همیشه تو دستای مینهو گم میشدن،گوشه‌ی‌کوچکی از رویاها و افکار مینهو تو این چند ماه بود.
در همین حین با لرزش گوشی تو دستش حواسش پرت شد و اخم کمرنگی رو صورتش نقش بست اما با دیدن اسم پسری که داشت بهش فکر میکرد اخمش از بین رفت و لبخندش عمیق تر شد و وارد صفحه چت شون شد،انتظار نداشت جیسونگ بهش پیام بده و با  دیدن ساعت فهمید تو سئول الان دیروقته،واین باعث نگرانی پسر بزرگتر شد.

A Thousand Years {Minsung}Opowieści tętniące życiem. Odkryj je teraz