part1

471 112 62
                                    

شیائو ژان به دفتر کهنه اش نگاه پر از غمی انداخت ... از زمانی که عاشق ییبو شده بود هر روز یک صفحه از احساساتش به ییبو
می نوشت اما در آخر ... ترس از اعتراف .. ترس از کنار گذاشته شدن ... باعث شد شاهد نامزدی مردی که عاشقش بود ، باشد .

دستش رو از روی دفتر کهنه و پر برگ قدیمی که بر اثر این همه سال رنگ سفید کاغذ هایش دیگر معلوم نبود برداشت .. دستش رو روی  طرح دفتر که  یک دایره  داخل مثلث بود ، کشید .

از میز چوبی طلایی اش فاصله گرفت و داخل ایینه قدی به خودش نگاه غمگینی انداخت .. کت و شلوار مشکی فیت بدنش پوشیده بود .. نیمی از موهای اش رو بالا زده بود نیمی دیگر رو روی پیشانی اش ریخته بود ... ادکلن رو روی گردن و نبضش زد ... به ادکلن طلایی نگاهی کرد

با یاداوری روزی که ییبو ادکلن رو گرفته بود لبخند محوی زد .. انگشتان باریکش و روی سر ادکلن کشید و چشم هایش رو بست تا بهتر گذشته رو به یاد اورد

اما با صدای در از گذشته بیرون امد و چشمانش رو باز کرد ... از اتاقش بیرون رفت .. با دیدن خدمتکار لبخندی زد و از عمارت بیرون رفت

باید به نامزدی شخصی می رفت که عاشقش بود .. آنجا لبخند میزد و تبریک میگفت و آن احساس عاشقی رو با خودش به گور میبرد

سوار ماشین شد و راننده به راه افتاد
در طول راه سرش رو به شیشه ی سرد تکیه داده بود و به خودش تذکر میداد انجا چطور رفتار کند

به خودش قول داد اگر در جشن خودش رو خوشحال نشان بدهد .. به خودش جایزه میدهد .. جایزه اش برگشت زود به عمارت و تمام شب گریه کردن بود .. از ته دل اشک ریختن و قلب شکسته اش رو در آغوش گرفتن ، بود

ژان فقط امشب قرار بود آنقدر محکم بشکند که راهی برای ترمیمش پیدا نخواهد کرد .. همین

با ایستادن ماشین .. از شیشه ی سرد دل کند و از ماشین پیاده شد .. به در عمارت نگاه کرد .. در طلایی بزرگ و علامت صلیب رویش ... این در ... پیشنهاد خودش به ییبو بود

وارد عمارت شد ... کل عمارت از گل رز قرمز پر شده بود .. برای اولین بار حالش از گل رز و رنگ قرمز بهم خورد .. هر یک قدمی که به جلو برمیداشت مصادف با شکسته تر شدن قلب دردمندش میشد

با سرعت خودش رو به داخل عمارت رساند حالا که قرار بود قلبش بشکند بگذار سریع بشکند .. شاید فقط درد کمتری حس میکرد

همین که داخل عمارت شد ... بیشتر حالش بد شد .. مثل اینکه نامزد ییبو به قرمز علاقه ی خاصی دارد .. چون اگر به ییبو بود میگفت همه رو سبز بکنند .. ییبو از قرمز خوشش نمی امد

با دیدن منگ زی یی ، لب های خوش رنگش رو کمی تکان داد و لبخندی زیبا زد که هیچ کس متوجه غمش نشود

+سلام زی یی

زی یی  با لباسی سفید و بلند و موهایی که با مروارید تزئین کرده بود جلو امد

VAMPiRE(bjyx)Where stories live. Discover now