زی یی سعی کرد بغضی که اذیتش می کرد رو پنهان کند ... سخت بود ! دشوار بود ! اما باید می توانست ... حداقل الان باید بغض رو پنهان می کرد .
دستش رو روی دست ییبو گذاشت... با نشستن نگاه ییبو روی زی یی ... کمی لبش رو خیس کرد
+ییبو ... یه پیشنهاد دارم ... ما هردو ژان رو میشناسیم ... اون ... احتمالا بهت حسی داره ... خب .... مطمئنم بهت حسی داره و بدون شک نگران با بیان حسش زندگی تو نابود بشه پس سکوت کرده .... من یه پیشنهاد دارم ... بیا امتحانش کنیم تا هم بهش حست رو بگی و هم از حس ژان به خودت مطمئن بشی ....
ییبو مات و مبهوت به زی یی خیره بود
-از کجا میدونی حسی بهم داره ؟ بهت گفته ؟
نمی توانست بگوید که از رفتار و نگاه های ژان متوجه شده بود ... نمی توانست بگوید چون خودش با عشقی یکطرفه زندگی میکند میتواند نگاه های دلتنگ ژان به ییبو رو تشخیص دهد ...
+آره ... خودش گفت
-تو .... تو میخوای چیکار کنی ؟
+ببین یک هفته باهم نقش بازی میکنیم که باهم زندگی میکنیم و بعد تو با شکایت برو پیش ژان و بهش بگو من .... خب تا اینجا رو فقط فکر کرده بودم ...
-ممنون ولی منظورم این بود که تو ... مشکلی با این نداری ؟ .... نامزدت شخص دیگه ای رو دوست داره ... شب نامزدیت فهمیدی نامزدت احساسی بهت نداره
+نه من مشکلی ندارم ... منم با.... اجبار .. باهات نامزد کردم
-هوم .... مرسیییی زی یی
زی یی از روی تخت بلند شد و لباسش رو محکم با دست های مشت شده اش گرفت
+من میرم لباسم رو عوض کنم
-باشه
از اتاق بیرون رفت ... مدام سرش رو تکان میداد و با خودش زمزمه میکرد
"الان نیا ... خواهش میکنم ... الان وقتش نیست که از چشمم پایین بیای "
به راه رفتنش سرعت بخشید تا زودتر به اتاقش برسد ... با رسیدن به اتاقش در رو اروم بست و پشت در روی زمین نشست ...
میترسید صدای هق هقش باز شنیده شود ... نمیشد ... نباید کسی متوجه میشد
لباسش رو از تنش بیرون اورد و وارد حمام شد ... وان رو پر از آب کرد و بعد از مدت کمی وارد وان شد ...
داخل وان نشست و سرش رو به لبه ی وان تکیه داد ... حالا زمانش بود که به بغضش اجازه بدهد آزاد شود
"حالا میشه گریه کرد ... برای خودم "
داخل حمام بجای صدای آب فقط صدای هق هق زنی که داخل وان نشسته بود ، شنیده میشد
دستش رو روی قلبش گذاشت و بدون اختیاری شروع به حرف زدن با خودش کرد
+چرا من انقدر بدبختم هان ؟ چرا باید عاشق ییبو بشم ... چرا ییبو باید عاشق ژان بشه ؟ ...... مگه ... مگه نمیگن برای هر کسی شخصی در نظر گرفته شده ... چرا ... چراااا من باید عاشق شخصی بشم که اصلا برای من نیست .... چرا باید درد بکشم ؟ اگر ییبو از اول مال من نبود .... چرا باید عاشقش بشم ... بعد تمام این مدت که ییبو قبول کرد نامزدی رو گفتم عشقم یکطرفه نیست برای اولین بار بدون اشک ریختن خوابیده بودم .... و وقتی با ذوق لباسم رو پوشیدم .... فهمیدم قرار نیست از شب های با گریه راحت بشم
YOU ARE READING
VAMPiRE(bjyx)
Fanfiction● شیائو ژان و وانگ ییبو هردو خون اشام های ۵۰۰ ساله ای هستند .. ییبو و ژان باهم بازی ای رو شروع می کنند .. به مدت یکماه باهم زندگی کنند و اگر نامزد ییبو نسبت به ژان حسادتی کرد ، ژان این شرط رو برده و اگر حسادتی نکرد ، برنده ییبو است ... و شیائو ژان...