letter 4

182 30 0
                                    

سرما...

وقتی دیگه برنگشتی...
فهمیدم وقتش رسیده...دروغ گفتن به خودمو تموم کنم...
اون دروغ های قشنگ...
تلف کردن وقتم...
اما عجیبه که همیشه فکر میکردم خیلی برات مهمم...
هنوزم همینطوری فکر میکنم...
چقدر حقیر...
من کم گذاشتم...
توام کم گذاشتی...
و کم اومد...
گرما کم اومد و دوتایی یخ زدیم...تو تونستی بری
و من اینجا موندم...وسط باتلاق یخ زده ای که
برام ساختی...
جونگکوک...تو خیلی خوبی...
خیلی خوب‌‌‌‌...
من این سرما رو هم دوست دارم...
میتونم با این نکبت جدید هم کنار بیام...
یادته‌...چقدر ضعیف بودم...
اما هر کس که اشکش دم مشکش باشه ضعیف نیست...
فقط...نمیتونه جلوی اون سیل احساساتش رو بگیره عزیزم...
فقط همین...

Untold dreamsWhere stories live. Discover now