برفبرف میاد...
بیرون خلوته اخه هوا داره تاریک میشه
و انقدر سرده که هیچکس دلش نمیخواد بره بیرون...دوست دارم اون دونه های برف رو از همونجا که معلقن دنبال کنم تا وقتی که میفتن روی زمین و محو میشن توو سفیدی...
وقتی برف میاد همه جا ساکت میشه...
مثلا میتونم بین اون برف های جمع شده کنار درخت انگور خشک دراز بکشم و به دونه های برف نگاه کنم...که از اسمون تاب میخورن...و میان پایین...و روی بدنم میشینن...
تا وقتی که چیزی از بدنم معلوم نباشه...
تا وقتی که کم کم خوابم ببره و چشم ببندم...
بشه اخرین خواب من...
بشه اخرین رویای تو...
جونگکوک قول بده...امشب دیگه بخوابم بیای...
چون...
اخرین فرصته...
YOU ARE READING
Untold dreams
Fanfictionuntold dreams . رویاهای گفته نشده... . . . کاپل: کوکمین . . ژانر: نامه.انگست.خاطرات . تمام رویاهایی که میخواستم... باهات درمیون بزارم... توو همه ی اون شبایی که... با گریه خوابیدم... من فقط دلم یکم حرف زدن میخواد... . . . ♡Mini stories♡