Lili8

1.7K 345 119
                                    

[ماه ششم]🍼👼

"یونگی نظرت در مورد این چیه؟"هوسوک همونطور که عروسک خرسی رو بغل کرده بود گفت و مشتاق به پسر بزرگتر نگاه کرد.
آلفا سرش رو بالا آورد و نگاهش رو به امگای ذوق زده‌اش داد و لبخند لثه ای زد.
"هوپی این خرس تقریبا هم قدته"گفت و عروسک رو سرجاش برگردوند و به سمت امگا قدم برداشت توی فاصله ی چند سانتیش ایستاده و دستش رو دراز کرد تا گونه برجسته و نرم همسرش رو نوازش کنه.

"دوستش داری عروسک کوچولوی من؟"امگا سرش رو تکون داد و صدای کیوتی از خودش در آورد.
خوب یونگی این همه مدت کار کرده بود و پول پس انداز کرده بود تا هر چی همسر و بچه هاشون میخواستن براشون تهیه کنه یه عروسک خرسی که چیزی نبود!
دست ظریف امگاش رو گرفت و اون رو همراه با خرس توی بغلش به سمت دیگه ای از فروشگاه کشوند و در طول مسیر سعی میکرد خیلی به رایحه‌ی شیرین و ذوق زده ی امگاش توجه نکنه هر چند که امکان پذیر نبود هر جا که قدم میزاشت رایحه ی رز و شکلات رو حس میکرد و این باعث میشد بخواد برگرده و امگاش رو بغل کنه و یه لبخند از ته دلش بزنه.

"این پستونک هارو نگاه کن سوکی من از این سفیده خوشم اومده"آلفا گفت و بعد با انگشت اشاره اش به پستونک سفید رنگی که روش طرح ببر بود اشاره کرد.
"قشنگه"هوسوک گفت و به شکمش نگاه کرد"هی فندوق کوچولوی شماره یک تو از این خوشت میاد؟"
"تو براشون شماره گذاشتی؟"همسرش با تعجب پرسید و نگاهش کرد.

"اوهوم،نمیتونم به دوتاشونم بگم فندوق که..پس براشون شماره گذاشتم."

"اوه.حالا چجوری تشخیصشون میدی؟"یونگی همونطور که خم شده بود تا اون جوراب های رنگی رنگی کیوت رو ببینه،با خنده پرسید.

"اونی که ضربه هاش محکم تره فندوق شماره یکه اونی هم که همیشه آرومه فندوق شماره دوعه.واای یونگی اون جوراب صورتی رو بده ببینم"

آلفا سری تکون داد و جوراب صورتی رنگ رو برداشت و به امگاش داد،دستش رو روی شکم همسرش گذاشت و بهش نزدیک تر شد طوری که امگا کمی وول خورد و سرخ شد.دستش رو زیر پیرهن آبی رنگ هوسوک برد و شکم گردش رو لمس کرد...یونگی هیچ توجهی به مکان شلوغی که هر ثانیه پر از آدم های مختلف میشد،نداشت.

"فندوق شماره یک،میبینم که داری زندگی منو اذیت میکنی!دفعه ی آخرت-"اما با ضربه ای که به کف دستش خورد چشم هاش درشت شد و به همسرش نگاه کرد.
هوسوک دستش رو روی دست آلفا که روی شکمش بود گذاشت و لبخند خجلی زد.

"توهم حسش کردی؟"هوسوک با لحن آرومی گفت و عروسک خرسی رو فشار داد.

"خدایا این...این یکی از بهترین اتفاقات عمرم بود.دلم میخواد همینجا خم بشم و شکمت رو ببوسم حیف..."یونگی گفت و دستش رو از زیر پیرهن در آورد و به سمت وسایل بهداشتی رفت.

𝐋𝐢𝐥𝐢[𝒔𝒐𝒑𝒆]Where stories live. Discover now