✫𝓅𝒶𝓇𝓉 ³✫

15 7 34
                                    

یک عروسک؟
جیمین افکار پسر رو شنید، عروسک...
خب شاید تا حالا هیچوقت از این زاویه بهش نگاه نکرده بود.
عروسک لقب زیبا و پر معنایی برای برای آدم هاییه که به بازی میگرفت.
البته شاید نامجون یکم با عروسک های قبلی فرق داشت!
جیمین اینطور فکر میکرد که " اوه خدای من این سرگرم کننده ترین عروسک منه "
به پسر نزدیک شد و دست سردش رو گرفت...
آره دست های نامجون یخ زده بودن چون تازه داشت میفهمید دقایقی پیش چکار کرده.
ساعت 00:00...
جیمین همونطور که دست نامجون رو گرفته بود برای اولین بار از وقتی به فرشته سیاهی تبدیل شده بود توی قلبش احساس گرما کرد.
دو ساعت دیگه مهمانی تقریبا کوچیک جین شروع میشد و جیمین قصد داشت عروسک سرگرم کننده اش رو با خودش ببره...
_ بریم عروسک؟
نامجون خیلی آروم لرزید، جیمین پوزخند زد.

نامجون:
حدسم درست بود...
اون فرشتۀ به ظاهر زیبا، آدم هارو به عروسک خودش تبدیل میکرد.
و شاید حتی به اختیار خودشون...
به هر حال این خود من بودم که درخواست شروع بازی رو دادم.
شاید ترسیدم...
ولی خودم خوب میدونم، اگه به گفته اون فرشته آخرین سال زندگیم باشه ترجیح میدم ریسک کنم و چیز های جدید تجربه کنم.
هرچند که این زیادیه...
بهش اهمیت نمیدم چون همین الان با لباس های کاملا مشکی مثل دو عزادار وارد مهمونی شدیم...
ولی اون گفته بود این یک جشنه!
این شبیه جشن نیست!
به عنوان مهمونی شب اول سال زیادی ساکت و غمزده است، و مرد های زیادی اونجا بودن...
خدای من اون فرشته دروغگو بود؟
جملش رو دقیق یادمه که گفت " میریم شب اول سال رو جشن بگیریم یک شب نشینی کوچیک کنار چند تا... دوست؟ "
خب روی پاش گذاشته شدم مثل یک عروسک واقعی.
ده نفری که دور میز نشسته بودن به ما دونفر با تعجب نگاه میکردن، خب حق دارن لباس ها واقعا مناسب نبودن...
میخواستم داد بزنم " اینکه شب عید برای یک دورهمی مثل یک عزادار لباس بپوشم انتخاب من نیست"
خب شاید در ادامش اینم اضافه میکردم " لطفا من رو با نگاه هاتون بیشتر از این نترسونید"
با لب هاش کنار صورتم رو خیلی نامحسوس لمس کرد و من صدای خونسردش رو شنیدم.
_ هیچ چیز ترسناکی وجود نداره عروسک، تو میترسی چون شناختی ازشون نداری...
با صدایی به آرومی صدای خودص جواب دادم.
× اتفاقا من کسی رو میشناسم که هرچقدر بیشتر میشناسمش ترسناک تر میشه.
خندید، یعنی میدونست اون فرد ترسناک خودشه؟
صدای خندش ولی...
به عنوان یک آدم ترسناک زیادی دلنشین و دوست داشتنی نبود؟

چرا باید اون رو ترسناک بدونم وقتی خودم چند ساعت قبل خانواده ای که تقصیری در خشک شدن گیاهم نداشتن رو به قتل رسوندم؟
بدنم با فکر کردم به اون لحظات لرزید...
ولی برخلاف لرزش های قبل این زیادی حس میشد.
با دستش شونه ام رو نوازش کرد.

_ آروم باش!
و بدنم طوری که انگار فرمانروای خودش رو پیدا کرده در برابر لحنش تعظیم کرد و آروم گرفت.
من گریه نمیکنم!
خب...
شاید چشمام کمی اشکی شد.
مردی از اونطورف میز که ساکت بهم نگاه میکرد بالاخره سکوت رو شکست.

✫𝑺𝒕𝒖𝒑𝒊𝒅✫Where stories live. Discover now