✫𝓅𝒶𝓇𝓉 ⁴✫

15 6 17
                                    

شب گذشته نامجون خسته از همه چیز به خواب رفته بود و حالا تقریبا ظهر بود و جیمین بالای سر اون پسر ایستاده بود و بی تفاوت نگاهش میکرد.
× چرا چیزی نمیگی؟ با من چکار کردی؟

خب آره جیمین نمیدونست منظور پسر چیه!
چکار کرده بود؟ هیچکار...
_چون من نمیدونم داری درمورد چی حرف میزنی؟
× تو نمیدونی؟
نامجون طوری که نشون میداد حرفای جیمین رو باور نکرده گفت، و خنده تلخی کرد.

× باشه فرشتۀ شیطانی! خودت رو به ندونستن بزن و من برات توضیح میدم... حتی اگه باز هم نفهمیدی من بار ها تکرارش میکنم.
جیمین واقعا کلافه شده بود، این پسر چش بود؟
اونا ساعت 6 صبح خوابیدن و نامجون دقیقا ساعت 7 بیدار شده بود و از همون موقع تا الان داشت چرت و پرت میگفت...

× حالا فهمیدم... تو فرشته نیستی جادوگری! اگه نیستی من چرا باید خانوادم رو بکشم و حالا حتی یک ذره هم عذاب وجدان نداشته باشم؟ محض رضای خدا من آدمم هیولا که نیستم!

اوه پس قضیه ای بود، جیمین دلش میخواست به اون پسر بخنده...
اون زیادی برای زندگی کردن بین آدما معصوم نبود؟
شاید اگه یکی این حرف جیمین رو میشنید بهش میگفت که دیوونه شده.
آره خب نامجون خانوادش رو کشته و عذاب وجدان نداره...
ولی هیچکس مثل جیمین نمیدونست، بعضی وقتا بد بودن تقصیر خودشون نیست...
مثل همین الان که نامجون دلش میخواد عذاب وجدان داشته باشه ولی نداره...
احساسات نامجون توسط جیمین تا حد زیادی کنترل میشد، برای همین نامجون الان ناراحتی حس نمیکرد.
اون میتونست به انسان ها کمک کنه...
خب جیمین یک فرشته است، حتی اگه از نوع تاریکش باشه.
جیمین داشت کم کم سر درد میگرفت ولی نامجون حتی یک ثانیه هم دست از حرف زدن برنداشته بود.
پس دستش و روی دهن نامجون گرفت.
_ هیششش آروم بگیر وگرنه قول نمیدم به خانوادت نپیوندی!
نامجون نگاه کمی ترسیده اش رو به چشم های خشمگین جیمین داد.
_ انگار خیلی دلت براشون تنگ شده، درست فکر میکنم؟
اون پسر سرش رو آروم تکون داد.
× آره دلم براشون تنگ شده منم بکش!
جیمین پوزخند زد.
_ اوکی! قبل مرگ حرفی برای گفتن نداری؟

نامجون واقعا ترسید اون فرشته جدی بود؟
× ن.. نه...
جیمین با صدایی بلند خندید، و چشم های پسر ناخواسته روی لب های خوش فرمش قفل شد...
صدای خنده های اون فرشته عادی نبود!
هر بار نامجون با شنیدنش به طرز عجیبی آروم میشد و حتی اگه نمیخواست هم باز توی دلش شاد میشد.

جیمین تو یک لحظه از خنده ایستاد و نگاه خالی از حسش رو به نامجون داد.
جلوی پای نامجونی که کنار تخت نشسته بود رفت، همونجا خم شد و دستش رو کنار پسر روی تخت گذاشت.
به چشم های نامجون زل زد.

_ خوب گوش بده نامجون...من اگه واقعا بخوام کسی رو بکشم ازش نمیخوام آخرین حرفش رو بگه، فقط میکشمش!
پسر لرزیده نفسی کشید...
× م... من...

✫𝑺𝒕𝒖𝒑𝒊𝒅✫Where stories live. Discover now