پس شیاطین کارشون رو شروع کرده بودن...
از همین الان رنجی که آدم ها متحمل شدن رو حس میکرد و روی جوشش یکباره لذت به وجودش تمرکز کرد...خب امشب در صورتی یک کریسمس ایده آل میشه که جیمین حتما به دیدن اون پسر بره، پس با فکر کردن به اون پسر خودش رو پشت پنجره اتاقی تاریک پیدا کرد.
به داخل اتاق نگاهی کرد و بعد از دیدن همون گیاه خشک شده مطمئن شد مسیریابی درستی انجام داده.
از پنجره اتاق رد شد و سردی اون شیشه ها روی پوستش نشست.خب شاید کمی جاخورد...
توقع نداشت پسر توی تاریکی اتاق به دیوار تکیه زده و تمام مدتی که جیمین درگیر رد شدن از پنجره بود نظاره گرش باشه، چشم های اون بچه داخل چشم های جیمین قفل شده بود. امکان نداشت!پس با لحن گیجی که تعجب درش پیدا بود پسر رو مورد خطاب قرار داد.
_ تو... منو میبینی؟
نامجون لبخند زیبایی زد.× فرشتۀ تاریکی! با تصویری که توی کتاب بود کمی فرق داری...
اون پسر چی میگفت؟ کتاب؟
نامجون دوباره با صدای زیبایی خندید.× خب اون بیشتر یک دفتر خاطره است که من خودم پیداش کردم...
با لحن شیطونی گفت و با افتخار به خودش اشاره کرد.
جیمین کمی کنجکاو شده بود که با توجه به چشماش قابل انکار نبود._ میتونم ببینمش؟ اونجا یک نقاشی یا عکس از من هست؟
نامجون چند لحظه فکر کرد و جملات مناسبی آماده کرد.
× اون دفتر تقریبا درمورد تو نوشته شده، و با حروف خیلی قدیمی و حتی طرز بیانش هم مثل کتاب های تاریخیه...کمی مکث کرد و ادامه داد.
× حدسم اینه که اون زن عاشقت بوده... ولی من زیاد نتونستم اون رو بفهمم خب... خیلی قدیمیه!
خب درسته که جیمین درمورد اون دفتر کنجکاو بود ولی هیچ چیز باعث نمیشد هوش پسر رو تو دلش تحسین نکنه..._ میتونم ببینمش؟
شاید جیمین خواسته اش رو به صورت پرسشی گفت ولی لحن جدیش قطعا به اون پسر باهوش اجازه مخالفت نمیداد.
پس راه افتاد طرف کمد بزرگ کنار اتاق و از کشوی دومش یک صندوقچه بیرون آورد.
جیمین این صندوقچه رو میشناخت، چرا همون اول متوجه نشده بود؟_ فکر نمیکردم دفتر خاطره اون زن عاشق باعث شه چنین ملاقات جالبی با یک پسر بچه داشته باشم.
× من... من 20 سالمه!
_ میدونی من چند سالمه؟
× اوه آره تو بیشتر از چند میلیارد سال زندگی کردی و خیلی وقته که به عنوان مجازات مجبوری از انسان ها مراقبت کنی... صاحب دفتر رو میشناسی؟جیمین واقعا دلیلی نداشت که برای اون پسر فضول توضیح بده ولی بهونه خوبی بود که بتونه بیشتر بهش نزدیک شه و هم صحبت بشن.
_ آره میشناسمش البته میشناختمش... خب اون مُرد!
و توی دلش ادامه داد "من کشتمش"
× تو هم دوسش داشتی؟
_ دوست داشتن؟ خب این برای من بی معنیه...همه زندگی من پر از نفرته، جایی برای دوست داشتن نیست...
YOU ARE READING
✫𝑺𝒕𝒖𝒑𝒊𝒅✫
Acak♧اهمیتی نمیدم که وجود یک احمق مثل من تو دنیا باعث میشه زندگیت نابود شه، من دوست دارم. ○●○ 《اولین چیزی که هر فرشته ای یاد میگیره این اصله، عشق و جدایی با هم میان و هر دو اجتنابناپذیرند》 شاید از همون اول ایده خلقت، فکر خوبی نبود... " خدایا! اینهمه سا...