با قدم های کوتاه زمین رو طی میکرد، در حالی که دستاش رو توی جیب های مشکی رنگ شلوار مشکی رنگش فرو برده بود. سمت پشت صحنه تئاتر حرکت میکرد.
با نگاهش دنبال دختر مو قرمز با چشمای آبی میگشت، وقتی اونو دید که سرش پایین بود و مشغول خوندن نمایش نامه بود برای چند ثانیه بهش خیره شد، تا زمانی که اون سرشو بالا آورد و به چشمای آبی رنگ پسر خیره شد. دستش رو تکون داد؛ لویی سمت دختر که پشت میز نشسته بود حرکت کرد.
«آناستازیا.»
«امشب آخرین شبه.»
آناستازیا گفت و لبخند زد. لویی میدونست اون راجع به چی صحبت میکنه، آنا آخر هفته یک پرواز بی بازگشت به لسانجلس داشت.«اومدم برام فال بگیری.»
لویی گفت و صندلی رو عقب کشید، روبرو آنا نشست.«الان نوبت من میشه که برم روی سن، بعد که اجرا تموم شد برات میگیرم.»
لویی به چشمای آناستازیا خیره شد، مصمم گفت:«تا اون زمان تموم میشه.»
انا چشماش رو چرخوند بی ادبانه نبود، بیشتر دوستانه به نظر میومد. کارت هاشو از کشو داخل میز برداشت.
روی میز چید و لویی پانزده تا کارت از بینشون جدا کرد، آناستازیا اونا رو روی میز چید.
«ده تای گذشته و حال رو نمیخونم، چون راجع به هرچی بهت هشدار دادم اتفاق افتاد و زمان کمی دارم.»
لویی سرشو به نشونه فهمیدن تکون داد، آنا اولین کارتی که مربوط به آینده بود رو چرخوند.
«تو قرصهاتو مصرف میکنی دیگه درسته؟»
آنا پرسید.«اکثرا، تا جایی که همراهم باشه.»
«اولین کارت میگه که قرار بدتر بشی، حتی ممکنه تا پای مرگم بری.»
آناستازیا گفت چشماش رو به آبی های لویی دوخت.«بعدی.»
لویی با صورتی که بیخیال به نظر میومد گفت. آنا در حالی که به چشمای لویی خیره شده بود کارت دوم رو چرخوند؛ نیم نگاهش بهش انداخت.«تغییر محل زندگی میتونه یک مسافرت طولانی هم باشه.»
لویی خندید و گفت:
«مطمئنی این فال منه نه مال خودت؟ میدونی که من قرار نیست هیچوقت این جهنمو ترک کنم.»
«من فقط کارت هارو میخونم لویی.»
آناستازیا با قیافه جدی ای گفت ولی این باعث نشد لویی خندشو جمع کنه.«قراره با افراد جدیدی آشنا بشی، شایدم یک دنیای جدید. و بعد کسی که بهت محبت صادقانه زیادی میکنه.»
لویی ابروهاشو بالا انداخت و به صندلی تیکه کرد، راجع به کارت های بعدی حالا کنجکاوی بیشتری داشت.«این کارت دوستداشتنی.»
آنا با خودش زمزمه کرد.«عشق، خوشبختی. مشکلات قراره رفع بشه.»
لویی کنجکاو تر از قبل به کارت ها نگاه میکرد، منتظر خیره شده بود تا آناستازیا کارت آخر رو بچرخونه و تعبیر کنه.
YOU ARE READING
forgiven [L.S]
Fanfictionهیچ درمانی برای خاطرات وجود نداره، مستثنا ای هم وجود نداشت! نباید وجود میداشت، اما یک چیزی باعث میشه اون جهنم روشن کم کم از ذهنم خارج بشه. شاید چون تو زیادی شبیه ملودی هستی؟ تو شبیه ملودی هستی! لحجهت، صورتت، طوری که قدم برمیداری و همه کار هارو...