*two chapters*

199 62 120
                                    

اگه کسی که بیشتر از هرچیزی دوسش داری بهت بگه تا ابد قلبم برات میزنه و اون قلب همچنان مشغول تپیدن باشه، اما اون فرد کنارت نباشه چی؟

اگه تمام چیز باقی مونده از اون یک جسم بی روح روی یک تخت بیمارستان باشه چی؟

_ساعت پنج و چهل دقیقه صبح، بیمارستان خصوصی جازمین

هری آستین هاشو پایین کشیده بود، توی مچش مچاله کرده بود و چشماشو به ورقه اهدای عضو دوخته بود.

«میشه قلبش رو همین بیمارستان اهدا کنیم؟»
هری زمزمه کرد، اونقدر آروم که مشخصا دکتر نشنیده بود.

دکتر موهای سفید رنگشو به عقب هول داد و با صدایی که برای هری داد زدن به حساب میومد گفت:
«دوباره حرفتو تکرار کن پسرم.»

هری آستین هاشو پایین تر کشید و اینبار بلندتر گفت:
«میشه قلبشو به یکی داخل همین بیمارستان اهدا کنید.»

دکتر پیر ابروهاشو بالا انداخت و گوشه شقیقشو خاروند.

«ما فقط یک بیمار نیاز به پیوند داریم، امکانش هست که قلب همسر شما براش مناسب نباشه.»

«این شرط من برای رضایته.»

دکتر نگاه زیر چشمی ای به هری کرد و بعد گفت:
«اگه مطمئن نیستی امضاء نکن، چون راه برگشتی نیست.»

«من.»
هری مکث کرد، چون اون دلایلی رو میخواست بیان کنه که احتمالا آخرین چیزای مهم برای اون مرد بودن.

«کِی دستگاه ها رو درمیارین؟»
هری مطمئن پرسید.

«اگه هم‌خوانی داشته باشن و امکان اهدا باشه بهت خبر میدیم.»

هری دوباره به ورقه نگاه کرد متن رو برای هزارمین بار بالا و پایین کرد.

خودکار آبی رنگ رو رو از میز چوبی برداشت، امضاء کمرنگی پایین ورقه نشوند.

سرما و لرزشی که توی تنش نشست باعث شد بلرزه. خودکار و ورقه رو روی میز گذاشت، از روی مبل های راحتی قهوه ای رنگ بلند شد.

با قدم های کوتاه در حالی که دستاشو دورش پیچیده بود از اتاق دکتر خارج شد.

*
ساعت پنج بعد از ظهر

صدای زنگ سکوت اتاق رو می‌شکست.

هری با چشمای بسته دنبال تلفنش میگشت، وقتی موفق نبود زیر لب فحشی زمزمه کرد، پلک هاشو باز کرد.

کمی بالشت هاشو جابجا کرد و با دیدن شئ سفیدی اونو بیرون کشید، به شماره ناشناس خیره شد.

تصمیم گرفت تماس رو وصل کنه، اما قبلش صداشو صاف کرد و تلفن رو برداشت.

«بفرمایید.»

«از بیمارستان خصوصی جازمین تماس میگیرم.»

«بفرمایید.»

forgiven [L.S]Where stories live. Discover now