seven chapters

207 45 144
                                    

هری دستگیره رو کشید و وارد خونه شد، میدونست لویی احتمالا بیداره.

اون خرگوش بدبخت اصلا می‌خوابید؟ این یکی از بزرگترین دغدغه‌های هری بود.

«وای من عاشق شنبه..... داری چه غلطی با بچه مردم میکنی؟»
هری داد زد وقتی دید لویی جلوی اپن ایستاده و یک بچه داره خودشو غلت میده.

بچه داشت می‌افتاد اما لویی گرفتش و پوکر به هری نگاه کرد.

«بچه مردم چیه...»
لویی گفت وقتی خواست ادامه بده هری بین حرفش پرید و گفت:

«بچه خودته؟ وای من چیکار کردم، یکی رو از زن و مامانش و بچش جدا کردم.»

«من زن و بچه ندارم و آره کارت اصلا درست نبوده.»

«پس این کیه؟»
هری پرسید، به بچه ای که بهش میخورد سه ساله باشه و بین بازوهای لویی بود اشاره کرد.

بچه با کنجکاوی به هری نگاه میکرد، چرخید سمت لویی و گفت:

«بابایی.»

«دیدی! دیدی بچته!»
هری گفت، دوباره به بچه چشم خاکستری و مو طلایی توی بغل لویی که شباهتش باهاش دماغشون و ابروهاش بود اشاره کرد.

«من بچه ندارم، بچه من نیست.»

«پس بچه کیه؟ خجالت نمی‌کشی توی چشمای معصوم این بچه نگاه می‌کنی میگی نسبتی باهاش نداری.»
هری گفت در حالی که همش با دست به بچه اشاره میکرد.

«من نگفتم نسبتی نداریم، ابجیمه.»
لویی گفت و بعد بچه رو روی اپن گذاشت.

«لورا به هری سلام کن بابا.»
لورا نگاهشو به هری داد و بعد لویی، دستاشو باز کرد تا لویی بغلش کنه.

لویی لورا رو بغل کرد، بعد به هری که مشکوک بهش نگاه میکرد خیره شد.

«چیه؟»
لویی بی حوصله پرسید و هری کوله مشکی رنگش رو روی مبل پرت کرد و از کنار لویی رد شد، وارد آشپزخونه شد تا برای خودش آب بریزه.

«فقط همین بچه رو داری؟»
هری بعد از اب خوردن پرسید و لویی کلافه بهش نگاه کرد.

«من نمی‌دونم این بچه چرا به من میگه بابا، ولی هرجا میشینه به من میگه بابا.»
لویی گفت و به لورا که توی بغلش بود نگاه کرد.

«شاید چون باباشی.»
هری مشکوک و با لحن عجیبی گفت.

«نه من باباش نیستم.»
و زمانی که لویی اینو گفت لورا برگشت سمت لویی و بهش نگاه کرد و گفت:
«بابایی.»
بعد لبخند زد و سرشو کج کرد.

«لورا.»
لورا پرسشی به لویی نگاه کرد

«من چیکارتم؟ به هری بگو.»

«باباییم.»

«لورا.»
لویی کلافه گفت و هری در حالی که چشماشو ریز کرده بود به لویی نگاه میکرد.

forgiven [L.S]Where stories live. Discover now