16.date

37 4 0
                                    

و اینطوری بود که به ایستگاه پلیس رسیدیم.
الکس و دوستاش و اون دوتا پسره انقدر کتک کاری کردن که بالاخره یکی زنگ زد به پلیس تا جداشون کنه.
البته استینم اون وسط یه چندتا مشت خورد...ولی بیچاره نتونست مشت بزنه

"هی! چیز دیگه ای احتیاج نداری ما داریم میریم."

"اوه میرید؟- " این چه سوالی بود جین! همین الان گفت داره میره"

"البته که میرید، ببخشید... امم بازم ممنونم واسه همه چی"

"گفتم که ،تشکر لازم نیست. مراقب خودت باش"

"خداحافظ الکس"

"خدافط جین"

اوکی تموم شد. داره میره. لعنتی نه نرو!هوووف

همنیطوری تو فکر به رفتن الکس ذل زده بودم که یهویی سرجاش واستاد دستاشو اور بالا و برگشت بهم نگاه کرد.
اوه یس
داره میاد داره میااااد اینوری دوبااره!!

"هی امممم-
دستشو برد پشت سرش و با موهاش بازی کرد.
یه لبخند ریز زدم بهش تو سرم به این فکر میکردم که پسرا این کارو وقتی استرس میگیرن انجام میدن"
"امم...راستش ازون جایی که هی سر راهم سبز میشی و مجبور میشم نجاتت بدم، بنظرم اینکه بیشتر ببینمت به امنیتت کمک کنه مگه نه؟ خب میخواستم بگم که—

دشتشو کرد تو جیبش و یه دستال کاغذ کوچیک برداشت خودکارشو از جیب داخل کوتش دراور و شروع کرد روی دستمال کاغذی یه چیزی نوشت

"—خوب میشه اگه یروز باهم بریم بیرون.
البته هروقت تو بخوای و قضیه امشبو پشت سر گذاشتی چون میدونم بار روانی سنگینی با خودش داره __

هیچ ایده ای نداره ازون موقع که برگشت سمتم کلا قضیه امشبو یادم رفته بود...

—پس...بازم میگم هروقت اوکی بودی میتونی بهم زنگ بزنی...یا تکست بده...نمیدونم"

دستمال کاغذی رو داد بهم و وقتی بهش نگاه کردم فهمیدم شمارشو روش نوشته بود.
یه خنده عصبی کردو بعد دستشو دوباره برد پشت سرش تا با موهاش ور بره
وقتی دندوناشو روی هم گذاشت و یه لبخند زشت تحویلم داد فهمیدم دنبال جوابه. اوه شت یادم رفت حرف بزنم!

"اممم...ممنون که به حالم توجه میکنی الکس خب خیلیا درک نمیکنن... و اینکه حتما چراکه نه؟"

"اوه پس زیاده روی نکردم؟"

"نههه برای چی؟"

"هیچی"

"خب بهت زنگ میزنم الکس دیگه باید برم خونه"

"میبینمت"

یواش از کنارش رد شدم و از ایستگاه خارج شدم تا
سوار ماشین استین شم
از اونجا رفتیم بیمارستان تا پای پیچ خوردمو چک کنن که بعد از یک ساعت منتظر بودن برای جواب عکسام بالاخره دکتر اومد و گفت مشکلی نداره و یه عالمه چرت و پرت دیگه تحویلم داد

وقتی رسیدم خونه یکم با خانواده وقت گذروندم اما تصمیم گرفتم بهشون نگم که چه اتفاقی افتاد تا ناراحتشون نکنم ولی چون خیلی خیلی خسته بودم رفتم که بخوابم

—————
"اخه مگه داری به جانی دپ تکست میدی؟؟؟ د بدو دیگه!"

"اره استین جانی دپه!!! خود خودشههههه جوونیاشه"

"بدو دیگه انقدر چرت نگو"

"خب باید چی بگم؟"

"اول سلام کن بعد بگو خب من حاضرم باهات برم بیرون"

ینی بگم: سلام
من حاضرم باهات بیام بیرون.
خدای من! من چرا با این الدنگ دوستم

"نههه استینننن مگه بچه دبستانیم که اینطوری تکست بدم؟"

"خب پس دیگه از من نظر نخواه"

"اوووووف اصلا زنگ میزنم بهش"

"هووم اینم خوبه"

"خیلی خب دیگه برو بیرون میخوام حرف بزنم"
با دوتا دستام حلش دادم بیرون دفترش تا بتونم تنهایی حرف بزنم.

اوکی جین قوی باش.
دارم کیو گول میزنم؟ دستام داره میلرزه!
اوکی اوکی فاک‌فاک‌فاک

شمارشو گفرتم و بعد پنج تا بوق اومدم که قطع کنم که جواب داد.
کاش جواب نمیداد.

"بله؟"

"اممم...الکس؟"

"شما؟"

عالی شد. منو نمیشناسه.

"امم منم...جین"

"اوووه معذرت میخوام جین چطوری حالت خوبه؟"

"ها؟ اره اره خوبم ممنون تو خوبی؟"

"منم خوبم؟"

"میخواستم بگم که من فعلا وقتم ازاده میخواستم بدونم درخواستت هنوز سرجاشه؟"

"معلومه که سرجاشه امشب هستی؟"

"امشب؟؟؟"
شت نباید داد میزدم ولی خب هول کردم

"آااا میتونیم بزاریمش واسه فردا اگه کار داری"

"اوه نه نه امشب خوبه "

"عالیه! منو بچه ها داریم میریم یه کلاب مشکلی که نداری نه؟"

کلاب؟ با دوستاش؟ مگه قرار نبود یه قرار باشه؟ اوه شت نکنه من اشتباه برداشت کردم...

"اممم اره اره عالیه فقط ادرسشو برام بفرست"

"میام دنبالت، تو ادرستو بفرست!"

....اوکیییی

"امم باشه! پس میبینمت"

 | Sweet dreams |  alex turner persian fanfic Where stories live. Discover now