5.Radio

30 7 0
                                    

چند روز بود كه بيش از حد به اون مرده غريبه كه نجاتم داد فكر ميكردم. به اينكه كيه و كجا زندگي ميكنه و اون شب اونجا چيكار داشت و چرا سعي داشت از خودش فرار كنه. كم حرف و مرموز بود و انگار از همه چي بريده بود. هيچ دليلي نداره ولي اگه دوباره ببينمش بغلش ميكنم و بهش ميگم "همه چي درست ميشه"، با اينكه شبيه رئيس يه بند خلافكاريه خيلي حرفه اي بود ولي اون مردي كه من اون شب ديدم خيلي شكننده تر از اين حرفا بود و يجوريايي دلم براش ميسوخت.
به همين چيزا فكر ميكردم كه بالاخره به خونه ي سورشا رسيدم. سورشا يكي از نزديك ترين دوستامه ،از ابتدايي باهم بوديم و همه چيه زندگي همديگرو ميدونستيم و صحبت كردن باهاش خيلي ارامش بخش بود.
درو زدم و منتظر موندم...
خيلي سريع درو باز كرد و پريد تو بغلم، منم بغلش كردم و باهم وارد خونه شديم. سورشا نامزد كرده بود و دو روز ديگه عروسيش بود. من واقعا براش خوشحال بودم و ميدونستم كه اون ادم فوق العاده اي رو پيدا كرده، منو رابرت هيچوقت درباره ازدواج و بچه دار شدن باهم حرف نزده بوديم و اين يكم... غم انگيز بود. مطمئن نبودم اون فرد ايده ال زندگيم براي سپري كردنه يه عمرباشه، عاشقشم ولي بايد خودشو تغيير بده.
"چطوري عروس خانم؟"

"ايش لوسم نكن جين همينطوريش استرس دارم توعم انقد عروس عروس نكن يهو سكته ميكنم"

"ميدوني كه خيلي برات خوشحالم ،اره؟"

بهم نگاه كرد و يه لبخند بزرگ روي لباش پديد اومد.
"ميدونم"

"خب چي ميخواي بپوشي؟"

من لباسمو از ماه قبل اماده كرده بودم ولي به كسي جز اشلي نشون نداده بودم، حتي رابرت

"خودت ميبيني:)"

"باشه بابا فقط مهم اينه كه از لباس من خوشگل تر نباشه" همونطور كه داشت راديو رو روشن ميكرد به هيچكجا نگاه كرد و لبخند زد.

"نامرد"

"رابرت مياد ديگه؟"

"فك كنم"

"فك كني؟ دختر من واسه اومدن هر يك نفر برنامه ريزي كردم نمي تونه بزنه زيرش"

"مطمعا ميشم كه بياد" بهش لبخند زدم ولي از چشام خوند كه ناراحتم.

"چي شده دختر؟"

"هيچي"

"بگو ديگه"

"بيخيال بيا بريم كارامونو بكنيم"

"نه جين لصفا باهام حرف بزن"

"راب... رابطمون اصلا خوب نيست، هيچوقت برام وقت نداره و وقتي بهش زنگ ميزنم سريع منو ميپيچونه. وقتي هم كه مياد پيشم از تخت خواب سر در مياريم... انگار فكرش خيلي درگيره و اين باعث ميشه اصلا باهام حرف نزنه،. ديشب رفتم خونش تا وقتي از سركار مياد سورپرايزش كنم ولي اصلا خونه نيومد! ازم خسته شده... همش ميگه كار خستش ميكنه ولي اين ربطي به اون نداره ، انگار ازم سرد شده و ديگه.. ديگه دوسم نداره"
چشمام خيس شده بود ولي سعي كردم گريه نكنم و خوشحاليشو خراب نكنم. از خودم بدم مياد كه دو روز مونده به عروسيش سفره دلمو براش وا كردم و با حرفام دارم ناراحتش ميكنم ولي بايد با يكي حرف ميزدم.

"اينطوري حرف نزن جين، اون دوست داره. ميتونم از چشماش ببينم كه چقدر بهت اهميت ميده و برات احترام قائله. نبايد بيش از حد به اين جور چيزا فكر كني. وقتي گفته خستگيش از كاره پس حتما كاره ديگه...توعم خودتو ناراحت نكن همه چي درست ميشه عزيزم"

'همه چي درست ميشه' فكر كنم گفتنش اسون تر از شنيدنش باشه
بهش لبخند زدم و بغلش كردم
همون موقع جين بالاخره تونست راديو رو روشن كنه

🎶I'm going back to 505
If it's a seven hour flight or a forty five minute drive
In my imagination you're waiting laying on your side
With your hands between your thighs...🎶

اهنگرو تاحالا نشنيده بودم ولي اينكه گفت 505 برام عجيب بود... كد شهري شفيلد هم 505 عه و پسري كه داشت ميخوند ته لحجه بريتيش داشت و ميتونم قسم بخورم صداشو قبلا شنيدم ولي هرچي فكر كردم چيزي به ذهنم نرسيد ولي ذهنمو خيلي درگير كرد

الان پنج ساله كه بخاتر دانشگاهم تو شفيلد زندگي ميكنم و حالا هم كه دانشگام تموم شده هيچوقت به برگشتن به خونه -لندن- فكر نكردم. همه ي دوستام و البته رابرت و كارم اينجا بودن ولي خيلي دلم براي خانوادم تنگ شده بود، تصميم گرفته بودم تو ماه اينده يه سر به خونه بزنم ولي تمامه برنامه ريزي هارو براي بعده عروسي سورشا گذاشته بودم پس الان زياد بهش فكر نميكردم

"جين"

"بله"

"رابرت همين الان بهم زنگ زد"

"چرا؟ چي گفت؟"

"گفت نتونسته پيدات كنه گوشيتم خاموش بوده و خونه هم نبودي، نگرانت بود. داره مياد اينجا دنبالت مثه اينكه باهات كار داره"

باز شارژ گوشيم تموم شده!

"باشه"

➖➖➖➖➖

"چيكارم داشتي؟"

"عليكه سلام "

"سلام"

گونمو بوسيد و ماشينو روشن كرد.

"جدي ميگم. چرا اومدي دنبالم"

"ميخوام ببرمت يه جايي"

"كجا"

"نميخوام سورپرايز شي؟"

 | Sweet dreams |  alex turner persian fanfic Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang