the Second night

1.2K 280 17
                                    

شب دوم

تهیونگ نمیتونست صبر کنه!  اون تمام روزو فکر کرده بود و تازه الان میفهمید تمام روزو به اون پسر فکر کرده بود!  و حالا که عقربه های ساعت داشت سمت نه میرفت میفهمید داشت بی قرار تر میشد!  چرا اینقدر برای وقت گزروندن با اون پسر هیجان داشت؟  شاید چون تاحالا هیچ دوستی نداشت؟  شاید چون اون زیادی شیرین بود؟  یا شایدم چون اونقدرام ادم محترمی نبود!!!  جلوی آینه ی اتاقش ایستاده بود و موهاشو شونه میکرد. لباس خوابشو عوض کرده بود. این یکی مشکی براق بود!  عطر زده بود!  و حتی نمیدونست چرا!  زیادی درگیر این بود که خوب به نظربرسه!  با تقه ی که به در اتاقش خورد مثل فشفشه خودشو روی تختش پرت کرد و سعی کرد عادی به نظر برسه . در باز شد.  جونگکوک اومده بود! 
چند ثانیه ای رو فقط تو سکوت بهم نگاه کردن تهیونگ اینطوری فکر میکرد یا واقعا جونگکوک اینبار خوب تر بع نظر میرسید؟  شایدم همون قبلی بود و اینبار تهیونگ چشماش میتونست بیشتر ببینه؟! 

"سلام. "

کوکی گفت و قدم زنان سمت کتابخونه رفت

"غریبه؟ "

کوک پرسید و تهیونگ لبخند زد..

"نه... من اصلا نفهمیدم داستانشو. یچیز دیگه بیار! "

جونگکوک توی راه ایستاد و با نگاه غمگینی سرشو پایین انداخت لبشو به دندون گرفت و گفت

"من بهتون گفتم بلد نیستم!  متاسفم!!  میدونم قصدتون فقط کمک کردن به منه!  با اینکه بلد نیستم اخراجم نمیکنین! "

تهیونگ خندید اون خیلی پاک به نظر میرسه!  خیلی پاک..

"در اصل دلیلش این بود که من حواسم پرت چیز دیگه ای بود.. واسه ی همین نفهمیدم! "

کوک جلوی کتابخونه ی بزرگ تهیونگ ایستادع بود و نگاهشو به اون پسر داد

"پرت چی؟ "

تهیونگ مکث کرد... درحالت عادی برای گفتن حرف هاش هیچ ترسی نداشت ولی اینبار.. اون میترسید حرف بزنه !

"تو. "

بالاخره گفته بودش.. و جونگکوک با چشمایی که گرد شد سریع نگاهشو پایین انداخت. تهیونگ ولی دیگه براش اهمیتی نداشت اگه اون فکر کنه ادم محترمی نیست!  اون باید یه چیزایی رو میگفت! 

" تو خیلی... پاکی.. معصومی.. زیبایی.. حواسم پرت تو شد.  "

جونگکوک اون حرفارو میفهمید ولی دلیل بالا رفتن ضربان قلب خودش رو نه! 

" الان باید بگم ممنون؟ "

تهیونگ خندید.. صدای اروم خندش تو اتاق ساکت پیچید و روی ضربان قلب اون پسر تاثیر بیشتری گذاشت.

"نه.  الان باید بیای بشینی اینجا! و بزاری صداتو بشنوم"

تهیونگ یه جمله ی عادی رو گفته بود ولی برای کوک اون جمله خیلی سنیگن بود!  بزاره صداشو بشنوه! تهیونگ طوری اینو گفته بود انگار صدای اون ارزشمند ترین چیز توی این دنیاست!  جونگکوک نفس عمیقی کشید و رفت سمت قفسه ها.

"کدومو بیارم؟ "

"قفسه ی سوم سومی..."

جونگکوک سرشو تکون داد و قدماشو سمت اون کتاب برداشت. از تو قفسه بیرون کشیدش و روی جلدشو نگاه کرد

"الینور  و پارک؟ "

"خوندیش؟ "

"من اصلا تا حالا کتاب نخوندم.. "

برگشت سمت تهیونگ  و روی همون صندلی نشست . کتابو باز کرد وشروع به خوندن کرد.. تهیونگ بازم تمام مدت بع اون خیره بود. به طوری که کلمات انگار بین لباش میرقصن و بازهم هیچی از داستان نفهمید اما اینبار نمیخواست اون پسرو ناراحت کنه!  وقتی که جونگکوک بین خوندن کتاب بعد از یه ساعت و خوردع ای سرشو بالا اورد تا بهش نگاه کنه به سرعت چشماشو بست و خودشو بع خواب زد!  نمیخواست جونگکوک دوباره حس کنه بد کتاب میخونه!  کوک وقتی دید تهیونگ اروم خوابیده لبخند زد و از جاش بلند  شد .پتوی تهیونگ رو روی تنش مرتب کرد و کتابو سرجاش برگردوند.  دلش نمیخواست بره!  نه به این زودی. دل تهیونگ نمیخواست بزاره بره!  کاش میشد الان چشماشو باز کنه ولی اینطوری جونگکوک میفهمید که نقش بازی کرده بود. پس فقط به نقشش ادامه داد تا جایی که جونگکوک چراغ کوچیک مطالعه رو خاموش کرد و رفت سمت در اتاق .قبل خروجش اروم لب زد

"شببخیر لبخند مستطیلی "

و بعد درو اروم بست و تهیونگ رو تنها گذاشت با چیزی که گفته بود و ته نمیتومست کش اومدن لباشو کنترل کنه!  پس اونم دقت میکرد  به لبخندش؟!

.........................................................

سلامی دوباره ^_^ این نیمچه پارت کوتاه بود ولی پارت بعدی زود اپ میشه و طولانیه.. لطفا ووت بدید تا بدونم دوسش دارید یا نه و همایت شما باعث میشه کارای بیشتری آپ کنم  :) لابیو

StrangerWhere stories live. Discover now