The first night

1.3K 297 45
                                    

شب اول

عمارت آبی... خیلی فکر کرده بود چرا اسمش اینه.. فکر میکرد شاید رنگ دیوارا یا شاید گلا  اونجا آبی باشه ولی الان که داشت تو محوطه ی اون عمارت راه میرفت بازم گیج میشد.. چرا آبی؟  اینجا همه چیز عادی بود و هیچ آبی بیش از حدی یه چشم نمیخورد ! شایدم تاریکی هوا نمیذاشت درست ببینه!  بیخیال فکر کردن درمورد اسم عمارت شد.. اون الان چیزای خیلی مهم تری برای  فکر کردن داشت !

"لعنتی من اینجا چیکار میکنم! "

از خودش پرسید و کم مونده بود برگرده و بره!  بیخیال کار!!  بیخیال همه چی!  اون لعنتی چه کاری میتونه باهاش داشته باشه ساعت نه شب؟!  بازم قلبش تند میزد!  میدونست چیز خوبی نیست.. ولی بازم میرفت... چرا؟!  یه چیزی اونو داخل میکشید.. یه چیزی ته وجودش میگفت باید بری ! حتی اگه خیلی مرموز و خطرناک باشه!  جلوی در ایستاد. در بزرگی بود!  دستگیره ی اهنگی رو گرفت و بالا کشید و چند بار روی محفظه ی اهنی کوبوند
.چون هیچ زنگی ندید و انگار تنها راه در زدن همون بود!  بعد از چند ثانیه دختر سفید پوشی که مشخص بود خدمت کاره درو براش باز کرد. ولی جونگکوک فقط محو اون خونه بود.. اون کی بود!!!  یه شاهزاده با قصرش؟!!! 

"تو جدیدی؟ "

با سوالی کع دختر پرسید جونگکوک به زور نگاهشو از عظمت کاخ روبروش گرفت و بع دختر داد.. حتی میتونست حس کنه برق شیشه های بزرگ روبروش چشماشو اذیت میکرد! 

"ببخشید؟ "

"گفتم تو جدیدی؟ "

جونگکوک نمیفهمید ..ولی فکر کرد منظور اون دختر استخدام جدید باشه پس سر تکون داد... دختر از جلوی در کنار رفت..

"برو طبقه ی بالا.. اتاق سوم... "

جونگکوک میخواست بپرسه.. تو میدونی کار من چیه؟  میخواست بپرسه چرا باید این ساعت بیاد و بالا اتاق سوم چه خبره!  ولی اون دختر جونگکوک رو دور زد و از عمارت رفت بیرون
درو بست و با صدایی که تو کل اون قصر بزرگ پیچید کوک به خودش لرزید ..احساس میکرد فقط خودش تو اون خونه مونده .و البته پسری که منتظرشه!  آب دهنشو پایین فرستاد با قدمای نا مطمئن رفت سمت پله های پیچ درپیچ بزرگ وسط سالن
..دستشو روی نرده های سفید گذاشت و با هر پله ای که بالا میرفت سر خودش داد میزد برگرد!!!  ولی حتی نمیدونست چرا پاهاش برای رفتن اینقدر اسرار دارن!!  اولین اتاق رو رد کرد.. دومی رو هم همین طور و روبروی سومی ایستاد... دستشو روی قفسه ی سینش گذاشت و با عصبانیت چنگ زد!
'اینقدر  تند نزن لعنتی!!  ترسوی لعنتی!!! ' چشماشو بست و بدون فکر کردن درو باز کرد..
'هیچی نمیشه اون مطمئنا ادم.... خوبیه!'

یه مکث بزرگ اخر جملش توی ذهنش شکل گرفت وقتی تهیونگ رو روی تخت دید که با لباس خواب  نقره ای دراز کشیده و یکی از دستاشو زیر سرش گذاشته.. با چشمای تیره و کشیدش به کوک خیره بود.. به لباسای سیاه و دارکی که تو روشنایی اتاق خیلی تو چشم بودن و قفسه ی سینه ای که با هیجان و ترس بالا و پایین میشد.. تهیونگ به مرد بود!  و کوک نمیدونست چطوری یع مرد میتونه با عشوه موهای نیمه بلندش رو کنار بزنه و از روی تخت پایین بپره... کوک میتونست پاهای لخت و تمیزشو ببینه!  قدمای ارومی رو به سمت کوک برداشت اونقدر با ریتم راه میرفت که کوک حس میکرد ضربان قلبش بالا تر میره!  داشت به سمت اون میومد!  با اون نگاه خیره ی دیوونع کنندش! تهیونگ یع قدمی پسر روبروش ایستاد.. و بازم دید اون چشماشو بست و نفسشو تو سینش حبس کرد... تهیونگ از قصد یه قدم دیگه نزدیک شد..

StrangerOnde histórias criam vida. Descubra agora