you were my savior

2.3K 320 34
                                    


حتی فکرشم نمیکرد. وقتی که  همه چیز داشت نابود میشد ،وقتی دیگه هیچی براش باقی نمونده بود.  وقتی به بدترین چیزا فکر میکردو فروختن تنش کمترینش بود! یه غریبه پیداش بشه و همه چیو عوض کنه. 

روی سنگ فرشای نیمه خیس پیاده رو میدوید و دستاشو توی جیب هودی مشکیش گرم میکرد.یعنی  سعی میکرد گرم کنه ولی چندان تاثیری نداشت!   بهرحال بجز اون پسر هیچ کسی تو خیابونا نبود! برف یه ساعت پیش سوز وحشتناکی رو به جونش انداخته بود و فقط ممنون بود از مامورای شهرداری به خاطر اینکه اون برفارو از تو پیاده رو خیلی زود کنار زدن!  چون اون چکمه ی درست و حسابی  ای نداشت که باهاش توی برفا بدوعه!  اره اون دیگه برفو دوست نداشت!  این وقت شب و توی این سرما فقط باید خیلی  مجبور باشی که بیای بیرون. همون طور که کوک خیلی مجبور بود!  با دیدن سومین دارو خونه ی بسته ایستاد و نفس کلافه و غمگینشو با صدا بیرون داد و بخار سفیدی جلوی دهنش تشکیل شد.  بازم باید میرفت. باید عجله میکرد!  امشب باید پانسمان مادرشو عوض میکرد وگرنه زخمای پاش عفونت میکردن.  فقط کاش زود تر میفهمید تموم شدن!  کاش نمیرفت توی اون خونه ی لعنتی کار کنه!  برای اون زنیکه ی از خود راضی که اخرشم بخواد به پسری که هم سن پسرشه پیشنهاد بده!  حالش دیگه از ادما بهم میخورد!  بازم دوید .

"دارو خونه بعدی نزدیکه! مطمئنم بازه!  "

زمزمه کرد وبا اینکه دیگه پاهاش از سرما بی حس شده بود ولی بازم میدوید. باد سرد به صورتش میخورد و روی بینی و لپاش قرمز شده بود.  کاش زیبا نبودم!  این چیزی بود که هرروز با خودش میگفت و تکرار میکرد!  اره اون از برف.. زیباییش.. و همه چیز متنفر بود!  متنفر بود از اینکه چون خوشگله هر جایی که برای کار میره جور دیگه ای بهش نگاه میکنن!  متنفره از لبخندی که معصومانه میزنه ولی فقط اونارو حریص تر میکنه!

"لعنتییییی!! "

بازم بسته بود ! اون هیچ دارو خونه ی دیگه ای سراغ نداشت!  جلوی در ایستاد و روی زانوهاش خم شد.. نفس نفس میزد تا تمام راه دویدنش رو با چند تنفس سریع جبران کنه و بتونه راه بره!  خودشو به در بسته ی داروخونه رسوند و مشت زد.

"نه نه نه!!!  خواهش میکنم نه!! "

نا امید شده بود.  دیگه جونی برای دویدن نداشت!  روی پله های جلوی اون داروخونه نشست و زانوهاشو بغل کرد. و بلند بلند زد زیر گریه!  بغضش ترکیده بود و خوشحال بود که کسی اینجا نیست تا بهش بگه تو یه مردی!  گریه نکن!  خوب بود که میتونه گریه کنه! هق هق اون پسر تنها چیزی بود که تو فضای ساکت خیابون میپیچید.  و چند دقیقه ی بعد، بین گریه هاش اون گرمی چیزی رو روی شونه هاش حس کرد . مطمئن بود یه چیزی روی شونه هاشه!  میتونست گرمای خز پالتورو روی گردنش حس کنه . لذت بخش بود.  سرشو اروم بالا اورد و مردی که دقیقا کنارش روی پله ها نشسته بود و طوری به روبرو خیره بود انگار جونگکوک اصلا اونجا نیست رو نگاه کرد. هنوزم از چشماش اشک میریخت ولی ساکت شده بود.  اون مرد یقه اسکی مشکی ای پوشیده بود و موهای مشکی حالت دار و نیمه بلندش با باد اروم تکون میخورد. کوک میخواست بابت پالتو تشکر کنه ولی با خودش میگفت این یکیم حتما یچیزی میخواد!  و این جلوشو میگرفت تا با لبخند از اون مرد تشکر کنه. منتظر بود اون غریبه سکوتو بشکنه ولی اون اونقدر ساکت موند تا کوک مجبور شد اول حرف بزنه .
فین فینی کرد . با پشت دستش اشکشو پاک کرد و خیلی اروم لب زد :

"ببخشید.. این اطراف داروخونه نیست؟ "

اون مرد برگشت و بهش نگاه کرد. و کوک تونست اون چهره رو ببینه!  به نظر زیاد بزرگ تر از خودش نمیزد ولی... خیلی پخته تر بود .. خیلی بزرگ تر.. خیلی... زیبا تر! 

"هست. ولی همشون مثل این یکی الان بستن! "

کوک میخواست درمورد داروخونه صحبت کنه ولی موضوع حرفاشو بین صدای بم اون غریبه گم کرد! 

"برای اینکه دارو خونه ها بستس گریه میکردی؟ "

اون مرد به سادگی پرسید ولی قطعا دلیل گریه ی کوکی چیز بزرگ تری بود!  اما فقط سر تکون داد و سرشو پایین انداخت.. این دروغ بود اگه میگفت گرمای پالتوی دور شونه هاش و اون عطر تلخ گریشو اروم نکرده! 

"باید امشب حتما برم یه داروخونه! "

"چند سالته؟!

اون  مرد بی مقدمه پرسید و کوک لرزیدن پاهاش رو حس کرد! میترسید!  اره اون از هر غریبه ای که باهاش اینطوری حرف میزد میترسید ..همه ی اونا فقط یه چیز میخواستن.. کمی توی خودش جمع شد و پالتوی مرد رو از روی شونه هاش برداشت و بهش برگردوند

"چیکار میکنی؟  سرده!  "

"خوبم!  نیازی نیست"

"نمیگی چند سالته؟! "

اون مرد حالا تماما به صورت کوک زل زده بود!  چیزی که  اون پسر بیشتر از همه ازش نفرت داشت!  اون غریبه پالتوشو گرفت .

"نوزده! "

بازم اون گرمارو حس کرد.. روی شونه هاش و اینبار دو تا دستم روی شونه هاش رو اروم مالید و اون با اخم پررنگی نفس عمیق کشید تا اروم باشه!  شاید قصد این یکی فقط کمک باشه! 

"میبرمت به یه دارو خونه. باهام بیا "

"نه! "

"نه؟  نگفتی حتما باید بری؟ "

"به چه قیمیتی؟ "

جونگکوک بی پروا پرسید... اره منتظر شنیدن تمام اون حرفایی که هزار بارشنیده بود موند ولی اون مرد با قیافه ی گنگی به نیم رخ پسر خیره بود.. شاید اصلا به این فکر نمیکرد که منظور این پسر چیه!  داشت به کیوتی قرمزی نوک بینی اون و خیسی مژه هاش موقع گریه فکر میکرد!  ولی بالاخره مجبور بود سوال کنه.

"منطورت چیه چه قیمتی؟؟  من ماشین دارم .میتونم ببرمت یه داروخونه شبانه روزی. "

جونگکوک با تردید بع پسر کناریش نگاه کرد.  لحنش.. صداش... و نگاهش صادق بود!  ولی میتونست به اینا اعتماد کنه!  بهرحال اون باید امشب داروهای مادرشو میگرفت!  باید وسایل پانسمانشو میگرفت!  بیخیال!  به درک اگه اون پسر توی ماشین بهش دست بزنه یا حتی اصلا سمت داروخونه ای نرن! بلند شد و روبروش ایستاد..

"ممنون میشم.. کمکتون خیلی ارزشمنده! "

اون پسر لبخندی زد که حتی از نگاه و حرفا و لحنشم صادقانع تر بود!  یه مستطیل درخشان با قاب لباش و نگین دندوناش به نمایش گذاشت و بلند شد..

"ماشینم درست اونطرفه! بیا بریم! "

و بعد بازم دستشو روی شونه ی پسر گذاشت! کوک باهاش رفت. چون واقعا چاره ی دیگه ای نداشت! 
...............................................

اون تمام راهو منتظر بود!  نگاهش روی دست و نیم رخ اون پسر میچرخید و هر لحظه منتظر یه حرکت یا حرف بی ربط بود!  مدام با خودش تکرار میکرد! 
'عیبی نداره کوک!  اگه باهات لاس زد توام بزن! اگه بهت دست زد فقط اجازه بده!  فقط بزار هر, غلطی میخواد بکنه و تورو به یه داروخونه ی کوفتی برسونه!  هیچکسی قرار نیس چیزی بفهمه پس فقط انجامش بده!  ' قلبش توی دهنش میزد!  بوی نا آشنای اون غریبه تموم فضای ماشین رو پر کرده بود و اون این وقت شب تو ماشین کسی که نمیشناخت تو مسیری که نمیشناخت پیس میرفت و هیچی نمیگفت!  تنها صدایی که میومد صدای شیشه پاککن بود.  اره.. بازم برف گرفته بود..  اون پسر ماشین رو زد کنار و کوک چشماشو روهم فشار داد!  وقتشه!  و با خیز برداشتن اون پسر بع سمتش مطمئن شد و نفس تیزی کشید!  هنوز چشماش بسته بود و میتونست سنگینی وزن اون پسرو روی خودش حس کنه.. ولی خیلی زود اون سنگینی گم شد و صدای باز شدن در تو فضای بسته ی ماشین پیچید.. کوکی چشماشو اروم باز کرد و به پسر کناریش نگاه کرد که فقط در سمت اونو براش باز کرده بود و دوباره روی صندلیش نشسته بود.  با دیدن نگاه ترسیده ی پسر با ابروهای بالا داده شده دستشو به  در ماشین تکیه زد و لب زد ..

"داروخونه! "

و بعد با ابروهاش و دستش به پشت سر کوک اشاره کرد.. اون پسر با چشمای براق برگشت پشت سرشو نگاه کرد. و وقتی دید واقعا اونجا یه داروخونه ی بازه فقط درو باز کرد و دوید سمت اون در لعنتی تا زود تر اون داروهارو بگیره..اون مرد احمق نبود که نفهمه!  اون ترسیده بود. خیلی ترسیده بود!  توی ماشین منتظرش موند.منتظر موند و فکر میکرد. اون فقط یه بچست!  چرا باید اونطوری تو سرما بشینه و گریه کنه؟!  در ماشین باز شد و برای یه لحظه سرمای سوزناکی وارد محوطه ی ماشین شد و با بستع شدن در ناپدید شد. اون پسر طوری لبخند میزد انگار دنیا تو دستاشه!  نه یه پلاستیک دارو!  و این باعث کش اومدن لبای اون مرد شده بود! 

"من... ممنونم... خیلی ممنون... هرکاری برای جبرانش بخواید میکنم !"

جونگکوک با چشمای براق به اون مرد نگاه کرد.  و تو اون لحظه اونقدر خوشحال بود که حتی حاضر بود بپره و خودش اون غریبه رو ببوسه!!  ولی اون اخم کرد و دستشو کنار صندلی کوک تکیه زد.

"تو چرا همش سعی داری جبرانش کنی؟  این هیچی نبود! فقط بیخیالش شو!  "

جونگکوک ولی باور نمیکرد!  باور نمیکرد یه نفر براش کاری بکنه!  بدون هیچ درخواستی!!

"پس... الان... "

"میرسونمت خونتون! "

جونگکوک هیچ چیزی نگفت و به چهره ی جدی اون غریبع نگاه کرد.. سعی داشت از چشماش بخونه چرا!  اون یه فرشتس؟  یا همچین چیزی؟!!  اون مرد ماشین رو روشن کرد . خیلی از خونه دور بودن پس زمان زیادی رو باید رانندگی میکرد. و سکوت آزار دهنده بود! 

"هنوزم بهم اعتماد نداری که ادرستو نمیگی ؟ "

کوک از جاش پرید .اون اینقدر از گرفتن داروهاش خوشحال بود که فراموش کرده بود ادرسو بده!

"نه اینطور نیست.. من فقط.. حواسم نبود!  خونمون تو خیابون این هیونه! "

"خیلی خب.. اگه میخوای باور کنم بهم اعتماد داری حد اقل اسمتو بهم بگو.. "

کوک لبشو گزید و روی صندلی راحت ماشین جابه جا شد.. اعتماد! این کلمع خیلی سنگین تر از چیزی بود که به نظر میرسید!  اره اون دیگه از مرد نمیترسید ولی بهش اعتماد داشت ؟ !  هنوز برای گفتنش خیلی زود بود!

"من جونگکوکم.. "

"تهیونگ. "

کوک به نیم رخ کسی که خودش رو تهیونگ معرفی کرده بود نگاه کرد و نفس ارومی کشید. 

"میتونی بهم بگی چرا گریه میکردی... جونگکوک؟ "

اون مرد با مکث کوتاهی پرسید و لبخند کوک محو شد. نمیخواست بگه!  نمیخواست بگه درگیر چه چیزاییه!  نمیخواست با این غریبه راجب درد هاش حرف بزنع ولی.. اونا انگار توی گلوش گیر کرده بودن!  باید فریادشون میزد!  باید میگفتشون!  به هرکسی..  حتی به یه غریبه تو خیابون!!!  پس تکیه زد.

"گریه میکردم... چون کار دیگه ای از دستم بر نمیاد"

تهیونگ سکوت کرد.. شاید همین جمله ی کوچیک خیلی معنیا میتونست داشته باشه !

"تو فقط نوزده سالته!  همین قدرشم برات زیادیه! "

انگار هر دوی اونها میدونستن راجب چی دارن حرف میزنن... بدون اینکه مستقیما بگن! 

"دنیا اینطور فکر نمیکنه!  من باید از پس همع چی به تنهایی بر بیام. "

"پدرت... "

"مرده! "

کوک حتی نذاشت تهیونگ سوالشو بپرسه!  جوابشو داده بود! 
تهیونگ اخماشو توهم کشید نمیدونست چی باید بگه..

"متاسفم! "

"نباش.. ازش متنفر بودم! "

تهیونگ سرشو برگردوند و نگاهشو به پسر کناریش داد..

"بنظر میاد از همه چی خیلی دلخوری! "

"دلخور نیستم، متنفرم!  هرکسی که یکاری برات میکنه حتما یچیزی میخواد... پس میشه شمام بجای اینکه دارین باهام حرف میزنین فقط بگین چی میخواین؟  "

تهیونگ بازم نگاهشو به جاده داد و تکخنده ی ارومی تحویل پسر داد.. اون هنوزم میترسید! 

"پس کسایی که بهت کمک میکنن همشون یچیزی میخوان؟ "

"اره.. همشون... "

تهیونگ فرمون رو توی دستاش چرخوند و دور زد..

"چی مثلا؟ "

"چیزای خوبی نیستن! "

تهیونگ یکی از ابروهاشو بالا داد و از گوشه ی چشمش پسر رو چک کرد.. سرشو پایین انداخته بود و با گوشه ی مشمای تو دستش ور میرفت.. سخت نبود از اول شب بفهمه اون پسر از چی اینقدر وحشت داره!  ولی اینکه به زبونش اورد ینی خیلی دیگه دلش پره!  خیلی خستس! 

"فکر میکنی منم ازت اون درخواستای بدو دارم؟ "

"ندارین؟ "

تهیونگ چشماشو از جادع گرفت و به چشمای پسر کناریش داد.. و یه لحظه... فقط یه لحظه ی خیلی کوتاه به این فکر کرد که اگه بخواد.. اگع بگه دارم.. اون پسر ممکنه چی بگه؟!  اون بهرحال خیلی زیبا بود.. و وسوسه کننده!  سریع چشماشو گرفت و باز به جاده داد..

"ندارم!  "

"پس چی؟! "

تهیونگ نفس عمیقی کشید... خیلی مسخره بود که به کسی که اینقدر از ادما بیزار شده و میترسه توضیح بده قصدش فقط کمک کردن بودع!  پس دروغ گفت. دروغی کع شاید اون پسرو خوشحال کنه و البته.. شایدم خودش رو؟!  اره این اصلا دروغ نبود که تهیونگ میخواست بیشتر راجب اون پسر بدونه..

"منم ازت یچیزی میخوام... ولی اصلا چیز بدی نیست! "

جونگکوک با چیزی که شنید با ابروهای بالا رفته کمی توی جاش جابجا شد.

"چی؟  شما چی میخواین؟ "

"میخوام برا من کار کنی... "

چشمای کوک برق افتاد...

"چ... چه کاری؟ "

"چی بلدی؟ "

کوک سرشو پایین انداخت.. چی بلد بود؟!  هیچی!!!  نظافت!  شاید فقط همین کارو میتونست بکنه! 

"میتونم.. نظافت کنم! "

تهیونگ نگاه متعجبی به سرتاپای کوک انداخت و با اخم زمزمه کرد..

"نه! "

"بع اینکه پسرم نگاه نکنین!  من خیلی خوب انجامش میدم! "

"موضوع پسر بودنت نیست!  برم این سمت؟ "

تهیونگ با انگشت کشیدش به جادع ی سمت راستی بدون اینکه دستاشو از دور فرمون بردارع اشارع کرد و پرسید جونگکوک سر تکون داد و ماشین به همون سمت کشیده شد. 

"پس موضوع چیه؟ "

"خدمت کار دارم.. دیگه چی بلدی؟ "

کوک نفس عمیقی کشید.. نمیدونست چی بگه!  کاش حداقل کار بلد بود!  حتی رانندگی!  ولی اون حتی وقت نکرد چیزی یاد بگیره!  از یه سال پیش کع پدرش فوت کرد و مدرسه شو ول کرد فقط صبح تا شب درگیر درمان مامانش بود!  و هر کاری رو نصفه ول میکرد چون تمام صاحب کاراش یا روش نظر داشتن و یا میخواستن پولش رو بخورن!  تهیونگ وقتی سکوت کوک رو دید خودش پرسید .

"خوندن و نوشتن بلدی؟ "

"بله! "

کوک سریع جواب داد چون مطمئن بود میتونه بخونه و بنویسه!

"خوبه....  از فردا بیا. بهت میگم کارت چیه و نگران  مادرت نباش ..ساعت کاریت کمه! "

و بعد از توی جیب کتش کارتی رو دراورد و سمت کوک گرفت... جونگکوک با دهن نیمه باز کارتو گرفت و نگاه کرد..

"عمارت آبی.. کیم تهیونگ ..ادرس و شماره تلفن "

جونگکوک میخواست چیزی پبرسه... مثلا اینکه کارش چیه! چرا اون مرد اینقدر داره بهش خوبی میکنه؟!  و هزار تا چیز دیگه ولی تهیونگ ماشین رو نگه داشت..

"همینجاست؟ "

کوک با دیدن خیابونی که توش زندگی میکرد سوالاشو فعلا فراموش کرد و درو باز کرد.. ولی قبل اینکه پیادع شه برگشت و باز به چهره  ی اون پسر نگاه کرد. میتونست... الان میتونست تشکر کنه!  اون سالم با داروهاش جلوی خونشون بودو میتونست پیش مادرش بره!  لبخند زد.. از همون لبخند هایی که معتقد بود بع هیچ کسی نباید بزنه!  اما اون شب بعد یه مدت طولانی حس کرد اون شخص.. لیاقت دیدن اون لبخند روداره... و نمیدونست ..شاید واقعا لبخندش ادمارو جادو میکرد!!!  تهیونگ چند ثانیه خیره ی اون لبخند موند ...

"ممنون... "

جونگکوک لب زد و بعد از ماشین پیاده شد . میخواست بره ولی با به یاد اوردن چیزی برگشت سمت تهیونگ.. تهیونگی که هنوز محو اون لبخند مونده بود ..پالتو رو از روی شونه هاش برداشت و از شیشه ی ماشین داخل فرستاد..

"بابت اینم همین طور... "

تهیونگ فقط سر تکون داد و روشو برگردوند سمت جاده... میخواست حرکت کنه که کوک دوباره گفت

"من.. فردا ساعت چند بیام؟ "

تهیونگ لبشو خورد و همون طور که مشغول دوباره روشن کردن ماشین بود لب زد

"نه شب... "

و بعد ماشین از جلوی پاهای جونگکوک با سرعت حرکت کرد.... جونگکوک به ماشینی که دور میشد خیره بود ...نه شب؟!!!!  بازم  اخم ...بازم نگرانی.. نه اون نمیتونست ادم بدی باشه!  مطمئا کارش چیزیه کع باید شب انجام بشه!  میتونست اعتماد کنه؟!  نفس عمیقی کشید و راهشو  سمت خونش از سر گرفت..
؛.........................................................

StrangerWhere stories live. Discover now