شب سوم
از اتاقش با کمترین صدای ممکن بیرون زد. روی نوک پاهاش راه میرفت تا مادرش رو بیدار نکنه! عطرو روی خودش خالی کرده بود و بهترین لباساشو پوشیده بود! چرا؟! خب اون ادم خیلی شیک و پیک و تمیز بود. دلش میخواست اونم تمیز و مرتب باشه! یا شاید کمی مثل اون جذاب! وقتی یادش میومد که تهیونگ بهش گفته بود حواسش پرت اون شده بود دلش میخواست بازم این اتفاق بیوفته! دلش میخواست حواس اونو پرت کنه!
"جونگکوک!! "
با صدای مادرش تقریبا تو جاش لرزید و خشک شد! اخم کرد و صورتش توهم جمع شد برگشت سمت صدای مادرش و سعی کرد قیافه ی عادی ای به خودش بگیره! چرا تا الان بیداره!!!
"جونگکوک کجا داری میری؟! "
"سر کار! "
"کدوم کاری این وقت شب ؟! چیکار داری میکنی کوک؟؟ "
لحن مادرش خیلی نگران بود. ولی برای اولین باربعد تایم زیادی کوک فکر میکرد خیالش راحته
"مامان نگرانم نباش! یه کار خوب پیش یه ادم خوب پیدا کردم.. "
"این وقت شب؟ "
"ارع! من براش داستان میخونم.. قبل خواب و بعدش میام.. اون خیلی پولدار و محترمه "
"چند سالشه؟ "
جونگکوک مکث کرد برای خودشم باور اینکه اون یه پسر جوونه سخت بود پس برای اینکه مادرش نگران دلیل و انگیزه ی اون پسر نباشه دروغ گفت
"یه پیر مرد. "
مامانش با خیال راحت سر تکون داد ولی هنوزم براش عجیب بود! پسرش که خیلی وقت بود حتی دلش نمیخواست لباسای عادیشو بپوشه و بره بیرون الان اینقدر به خودش رسیدع بود! فقط گذاشتش پای اینکه روحیش بهتر شده باشه! ولی نمیدوسنت قلب پسرش داشت کم کم گرم میشد! ولی شاید.. نباید جونگکوک اونشب اونقدر زیبا میشد!!!
به عمارت رسید. دختری که دیشب و شب اولم دیده بود بازم دقیقا قبل از وارد شدنش از عمارت بیرون رفت و کوک باز تو اون قصر بزرگ با تهیونگ تنها شد. پله هارو با اشتیاق بالا رفت و در اتاق تهیونگ ایستاد. دست خودش نبود که یقشو صاف کرد و نفس عمیقی گرفت. در زد و با شنیدن صدای تهیونگ وارد اتاق شد.
تهیونگ ولی اینبارایستادع بود کنار کتابخونه و داشت یه کتاب توی دستش رو ورق میزد"اومدی؟ "
"بله... سلام "
جونگکوک سوییشرتشو دراورد باید درمیاورد! اون پیراهن آبی قشنگش رو پوشیده بود ! سوییشرتش رو روی صندلی گذاشت و رفت سمت تهیونگ اون هنوز نگاش نمیکرد!
"گفتم تا قبل اینکه بیای نگاه کنم ببینم امشب چی برام بخونی. "
تهیونگ گفت و کوک فقط سرشو تکون داد
YOU ARE READING
Stranger
FanfictionCompleted Couple:vkook Promise that you won't change... "بگو... با صدات... هر کاری که من باهات میکنمو تبدیل به یه داستان کن و برام تعریف کن... همین حالا که دارم برای اولین بار لمست میکنم برام تعریفش کن که چه حسی داره! " "توام... مثل بقیهای... ت...