های گایز من برگشتم
ببخشید دیر شد و اینکه این یه پارت رو سوم شخص مینویسم.
اگه خوشتون نیومد(که مطمعنم نمیاد)بعدی هارو دوباره از زبون هر شخص مینویسم(احتمال ۹۰ درصد)~~~~~~~~~~~~~~~~~~
اون جیغ میزد، اما بی فایده بود، کت و کمربندشو در آورد و اومد رو تخت...
زین: نه خواهش میکنم نه نکن
_جوجه دستو پا نزن کاریت ندارم که یه لحظهست.
زین: نهههه...نهههه خواهش میکنم.
سمت لباسای زین رفت و مشغول دراوردنشون شد و وقتی تمامشون رو دراورد دستاشو بالای سرش قفل کرد و خودشو روی زین انداخت.
اون مرد از سرو صدای زیاد و تکونهای زین عصبی شد و محکم زد تو گوشش اونقدری محکم بود که زین بیهوش شد و دیگه چیزی نفهمید...
اون پسر بیهوش زیر دست اون مرد بود و معلوم نبود تا الان چی سرش اومده؛ صدای آهنگ، صدای زین رو به گوش کسی نرسونده بود تا کسی بیاد و از زیر دست اون مرد روانی بیرون بکشه.
.
.
.لیام نشسته بود داشت حرص مسخره بازیای پرت رو میخورد، که با همه راحت بود و هیچ توجهی به لیام نمیکرد.
لیام با خودش فک کرد: من که بدون پرت میمیرم چرا اون به من توجه نمیکنه؟ چرا میگه مثل من که اونو دوست دارم اونم دوسم داره اما با کسای دیگه جز منم میرقصه؟ اصلا چرا من فقط اسیر پرت شدم این چه عشقیه؟ آخر این هفته حتما بهت پیشنهاد ازدواج میدم و مال خودم میکنمت بیب فقط صبر کن ببین چطوری ادبت کنم.
دیگه عصابش خورد شد و رفت از وسط جمعیت اوردش بیرون پرت به تاوان یه نگاه کرد و لیام پوزخندی بهش زد و گفت: با توام کار دارم جوجه خروس.
پرت رو از جمع دور کرد و گفت.
لیام: ببین پرت، دست از این کارات بردار میدونی عصبی میشم پس دیگه تمومشون کن .
پرت رو به لیام گفت.
پرت: لااو مگه چیکار کردم من آخه؟
لیام اخمی کرد.
لیام: آخر همین هفته ما ازدواج میکنیم بعد ببینم بازم این کارات رو تکرار میکنی! اگه من لاوتم با هیچ کی جز من نباش، الانم برو بشین رو صندلیت تا من برم دستشویی و بیام وای به حالته اگه کارتو تکرار کنی.
لیام از پله ها پایین رفت، دست شوییه تالار رو بلد نبود بخاطر همین از مردی که (همون مرده که زین رو برد) اون گوشه ایستاده بود پرسید و اون اتاق آخر رو نشون داد.
لیام دستگیره درو پایین کشید که یهویی یکی از پشت هولش داد داخل اتاق، لیام شکه از این کار برگشت و چند دیقه با مشت به در کوبید و با دستگیره و قفل در ور رفت و هرکاری کرد باز نشد، خسته شده برگشت که به سمت تخت بره که با دیدن صحنه جلوش شکه شده سریع روشو برگردوند و باز شروع به مشت و لگد زدن به در کرد، داد میزد تا شاید کسی صداشو بشنوه و درو باز کنه، اما کسی باز نمیکرد بالا جشن تولد پرت بود و صداش به کسی نمیرسید.
BINABASA MO ANG
•°Golden Boy°•
Romanceوقتی فهمیدم اومدی...اولش خوشحال شدم اما بعدش فهمیدم این اومدن واسم خوب نیست. نمیتونستم به مهربونیات بی تفاوت باشم، چون این بار واقعا فهمیده بودم که...فهمیده بودم که دوست دارم