Zayn.pov
تیم: زین زود باش دیگه دِ لعنتی ساعت شیش و نیمه! کمتر بخور ترکیدی بستههه.
تیموتی با کلافگی آشکارش گفت و آخر جملشو داد بلندی زد و ضربه محکمی به پشت سرم زد .
زین: چیه مگه دارم ارث بابات رو میخورم؟ میام دیگه الان، بعد دو ترم هنوز نفهمیدی تا سیر نشم هیچی یاد نمیگیرم؟!
همونطور که سرمو گرفته بودم ،از پشت میز بلند شدم و سمت اتاقم رفتم. سشوار رو برداشتم و به موهام یکم حالت دادم و بعد از پوشیدن پیرهن چهارخونهٔ قرمز مشکیم و شلوار جین مشکیم از اتاق بیرون رفتم.
تیم: اه زین...بدو دیگه پسر.
اون پسر رسما داشت تلافی کمبود خواب دیشبو روی من خالی میکرد.
ز: چقدر حرف میزنی تیم؛ اومدم دیگه.
کوله پشتیم و برداشتم و گوشی و کیف پولمو دسته کلیدمو انداختم تو کیفم زیپشو بستم. از توی جا کفشی کتونی های سفیدمو برداشتم و مشغول پوشیدن شدم.
تیم: من میرم ماشین رو روشن کنم، یادت نره درو قفل کنی!
زین: نه برو من حواسم هست!
بند کتونیم رو بستم کوله پشتی رو روی دوشم انداختم. بعد از اینکه درو قفل کردم، دوییدم جلوی در تا بیشتر از این تیم رو عصبی نکردم.
تیم: چه عجب تشریف آوردین جناب.
یه تای ابروشو بالا انداخته بود و دست به سینه به ماشین تکیه زده بود.
زین: بسته دیگه! تیکه ننداز، برو دیرمون شد بدو.
تو کل نیم ساعت راه تیم بهم فحش داد و دعوام کرد. وقتی رسیدیم سریع ماشین و پارک کرد و دوییدیم سر کلاس و دیدیم استاد هنوز نیومده اما بچهها دور هم جمع شده بودند و ریز ریز میخندیدن! سمتشون رفتیم.
زین: سلام چه خبر شده بچه ها؟!
-هیچی تولد پرته، آخر هفته همه رو هم دعوت کرده بریم تولدش، الانم بچهها داشتن مسخرش میکردن با اون اداهاش.
پرت: نخیر اصلا هم ادا در نمیارم.
پرت با تخسی تمام گفت و صورتشو برگردوند. اون تک پسر یه خانواده پولدار بود و کلی امکانات برای زندگی...
پرت عاشق مهمونی بود هر هفته خونشون مهمونی برگذار میشد و برای تولد آخر هفتش کل بچه های کلاس که حدود بیست و هشت نفر بودیم رو دعوت کرده بود.
بعد دوساعت که کلاس تموم شد با تیم سمت ماشین رفتیم. تو برنامهی امروز فقط دوساعت کلاس داشتیم! از ساعت هشت تا ده.
تو راه خونه که بودیم تلفنم رو برداشتم که به بابام برای مهمونی آخر هفته خبر بدم، اولش یکم مخالفت کرد ولی وقتی گفتم تیموتی هم میاد قبول کرد و گفت خیلی مراقب باشیم. داشتم از پنجره بیرون رو نگاه میکردم که تیم یهو زد پس کلم.
STAI LEGGENDO
•°Golden Boy°•
Storie d'amoreوقتی فهمیدم اومدی...اولش خوشحال شدم اما بعدش فهمیدم این اومدن واسم خوب نیست. نمیتونستم به مهربونیات بی تفاوت باشم، چون این بار واقعا فهمیده بودم که...فهمیده بودم که دوست دارم