Portrait Of A Dream

44 6 4
                                    

◇ به قلم مشترک Code01_Fic & YeBaek

• Chracters:  'MonstaX : Minhyuk , IM ~ Red Velvet : Seulgi'
• Genre: 'Fantasy'

◇◇◇

-سویونگا، بدو صبحونت رو بخور داره دیرمون میشه ها!
مینهیوک خطاب به دختر کوچولوی پنج ساله‌ش که هنوز مشغول انتخاب لباسش بود گفت و لقمه‌ای که درست کرده بود رو به سمتش گرفت.
سویونگ با قدم‌های کوتاهش خودش رو به پدرش رسوند، لقمه رو ازش گرفت و گاز کوچیکی بهش زد و بعد سرش رو پایین انداخت. همین طور که نوک انگشت پاش رو که حالا با جوراب پوشیده شده بود به زمین می‌زد گفت:
-ببخشید بابایی؛ دیشب باید زود می‌خوابیدم.
مینهیوک لبخند مهربونی زد و موهای ابریشمی دخترکش رو بهم ریخت.
-اشکالی نداره قشنگم.
با تموم شدن لقمه‌ش مینهیوک لیوان شیر رو از روی میز برداشت.
-اینم بخور تا حسابی قوی شی و برای امروز انرژی داشته باشی.
سویونگ با لبخند دندون‌ نمایی لیوان رو گرفت و آروم آروم شیر تازه و گرم رو نوشید و بعد لیوان رو به مینهیوک برگردوند.
خوردن صبحونه که به پایان رسید سویونگ به اتاقش رفت و با شونه‌ی چوبی و دوتا کش مو برگشت.
-بابایی میشه امروز موهام رو خرگوشی ببندی؟
مینهیوک لبخند گرمی زد.
-چرا که نه! بیا اینجا بشین.
به سویونگ کمک کرد تا روی صندلی بشینه و بعد مشغول بستن موهاش شد.
آماده شدنشون چند دقیقه‌ای طول کشید و بعد از اینکه مطمئن شدن همه‌ چیز رو برداشتن از خونه‌ی نقلیشون بیرون اومدن.
با خروجشون مینهیوک نفس عمیقی کشید و کششی به بدنش داد. تنفس توی هوای پاک روستا احساس سرزندگی بهش می‌داد. بارها به خاطر آینده و راحتی سویونگ تصمیم به زندگی در شهر گرفته بود اما به این راحتی نمی‌تونست از جایی که توش به دنیا اومده و بزرگ شده و سرشار از خاطرات و حس‌های مختلف بود دل بکنه.
از اون مهم‌تر این روستا جایی بود که با همسرش آشنا شد و زندگی مشترکشون رو شروع کرده بودن؛ هرچند زمان زیادی نتونستن در کنار هم بمونن اما مینهیوک طی این سال‌ها با این خاطرات زندگی می‌کرد و هر از گاهی بعضی از اون‌ها رو برای دختر کوچولوش تعریف می‌کرد. به همین خاطر تصمیم گرفته بود تا وقتی که ارزشمندترین و تنها دارایی زندگیش -سویونگ- خوشحاله و از زندگی در این روستا راضیه به زندگی آروم دو نفره‌شون در همچین مکان سرسبز و زیبایی ادامه بدن.
طی این سال‌ها سختی‌های زیادی رو از سر گذروند؛ به هر حال بزرگ کردن یه دختر بچه اونم دست تنها و بدون مادر کار هر کسی نیست و اگر چانگکیون و خانواده‌ش نبودن ممکن بود کم بیاره و از پسش برنیاد.‌
نفس عمیق دیگه‌ای کشید و به سویونگ کمک کرد تا کفش‌هاش رو بپوشه و بعد کمی ازش فاصله گرفت.
-همین جا بمون تا دوچرخه رو بیارم؛ باشه؟
سویونگ سری تکون داد، کیف پارچه‌ای کوچیکش رو توی بغلش گرفت و روی پله نشست. چند لحظه‌ی بعد با اومدن مینهیوک از جا بلند شد و با قدم‌های کوتاه و تندی خودش رو به پدرش رسوند.
مینهیوک وسایل خودش و سویونگ رو داخل سبدی که پشت دوچرخه قرار داشت گذاشت و پارچه‌ی مخصوص رو برداشت و روی قسمت جلویی دوچرخه پهن کرد. با یه حرکت دستش رو زیر بازوهای سویونگ انداخت و دخترکش رو بلند کرد و جلوی خودش روی جایی که پارچه پهن کرده بود نشوند.
-آماده‌ای؟ بریم؟
سویونگ که با یه دستش فرمون دوچرخه رو گرفته بود دست آزادش رو بالا آورد و با لحن ذوق‌زده‌ای گفت:
-بریــــم بریـــــم!
بعد از تاییدِ سویونگ پاهاش رو روی پدال گذاشت و دوچرخه رو به حرکت درآورد.
هنوز اول صبح بود و نسیم بهاری به صورتشون می‌خورد. مینهیوک جلوی زمین بغلی متوقف شد و سویونگ با دیدن پسری که پیرهن سفید و شلوارک کرم رنگ پوشیده بود و کلاه حصیری به سر داشت و غرق در کار داخل مزرعه بود نیشش تا بناگوش باز شد. دوتا دستش رو بالا برد و تند تند تکون داد و با صدای نسبتا بلندی صداش کرد:
-عمو چانگکیـــــون!
چانگکیون که صدای سویونگ رو به خوبی شناخته بود به طرفشون برگشت و همون طور که به سمتشون می‌اومد دست تکون داد.
خوشبختانه فاصله‌ی زیادی باهاشون نداشت؛ از داخل مزرعه گذشت و خودش رو بهشون رسوند. دستکش‌هاش رو درآورد و خیلی آروم لپ نرم سویونگ رو کشید.
-صبح بخیر سویونگا!
با لبخند پررنگی که چال‌های گونه‌ش رو به خوبی نشون می‌داد گفت و در جواب "صبح تو هم بخیر عمو"ی کیوتی از سویونگ تحویل گرفت.
-منم شلغمم دیگه!
چانگکیون که طبق معمول با دیدن سویونگ هیچ توجهی به مینهیوک نکرده بود خنده‌ای کرد.
-به بچه‌ی خودتم حسودی می‌کنی؟
قبل از باز شدن دهن مینهیوک، سویونگ به حرف اومد:
-ولی بابایی، شلغم که بد نیست؛ عمو چانگکیون بهم گفته اتفاقا خیلیم واسمون مفیده!
چانگکیون با شنیدن این حرف قهقهه‌ای زد اما وقتی نگاهش به مینهیوک افتاد که داشت با چشم‌هاش بهش فحش می‌داد بلافاصله خنده‌ش رو خورد؛ چون امروز کارش گیر این پسر بود و اگر مینهیوک باهاش لج می‌کرد بدبخت می‌‌شد!
بلافاصله بحث رو عوض کرد.
-هیونگ، از شهر می‌تونی واسم دو تا بیلچه‌ی کوچیک و یدونه از اون دفترهای بزرگ که دفعه‌ی قبل گرفتی بخری؟
با تایید مینهیوک خیالش راحت شد که قرار نیست تلافی کنه و نامحسوس نفس آسوده‌ای کشید. دستش رو داخل جیبش فرو برد و مقداری سکه بیرون آورد و به طرفش گرفت اما مینهیوک سریع ردش کرد.
-بیخیال پسر؛ ما که با هم این حرفا رو نداریم.
چانگکیون چند بار دیگه اصرار کرد که باز هم با مخالفت مینهیوک مواجه شد و در آخر مجبور شد تسلیم بشه.
بعد از خداحافظی کوتاهی دوباره به راه افتادن.
حدود نیم ساعت توی راه بودن تا بالاخره به ورودی شهر رسیدن. این ساعت از صبح همه‌ی مغازه‌ها باز بودن و مثل همیشه شهر شلوغ و پر از آدم‌هایی بود که برای کار یا تفریح از خونه‌هاشون بیرون اومده بودن.
جلوی کارگاه کوچیک نقاشیش نگه داشت. تابلوی چوبی مستطیلی شکل که روش با خطی زیبا کلمه‌ی "Dream" کنده‌کاری شده بود بالای در چوبی کارگاه خودنمایی می‌کرد.
به سویونگ کمک کرد تا پیاده شه و خودش هم پشت سرش پیاده شد و دوچرخه‌ش رو به ستون جلوی کارگاه قفل زد. دستی به موهای قهوه‌ای مایل به نارنجیش کشید و مرتبشون کرد. وسایلشون رو از داخل سبد برداشت و با دست آزادش کلید رو از جیبش درآورد و قفل در رو باز کرد.
با باز شدن در چوبی کارگاه و برخوردش به زنگوله‌ی بالای در صدای دینگ دینگی ایجاد شد.
کمی خم شد و دستش رو پشت سویونگ قرار داد و به داخل هدایتش کرد.
-اول شما استاد کوچولو!
سویونگ خنده‌ی بانمکی کرد و به سمت داخل دوید. بدون لحظه‌ای مکث به طرف چهار پایه و بوم نقاشی مخصوص خودش رفت و سرجاش نشست تا نقاشی امروزش رو هر چه زودتر شروع کنه.
مینهیوک هم به سمت میز کارش قدم برداشت و وسایلش رو روی میز گذاشت.
کارگاهش نقلی و صمیمی بود و آرامش عجیبی رو به هر کسی که واردش می‌شد منتقل می‌کرد. چند تا چهار پایه و بوم برای شاگردهاش قرار داشت و میز و بوم مخصوص خود مینهیوک در وسط قرار گرفته بود تا به همشون دید داشته باشه. دیوارهای سفید رنگ با تابلوهای نقاشی مینهیوک، سویونگ و بقیه‌ی بچه‌ها تزئین شده بود و فضا رو بسیار دلنشین کرده بود و بوی رنگ در کنار تابلوها فریاد می‌زد که اونجا یه کارگاه نقاشیه!
خوشبختانه تا یکی دو ماه آینده قرار بود به یه مکان بزرگ‌تر نقل مکان کنه که توی قسمت مرکزی شهر قرار داشت و مطمئنا اونجا می‌تونست کارش رو رونق بده.
-بابایی، بیا بهم کمک کن اینا رو آماده کنم.
خودش رو به سویونگ رسوند و کنارش زانو زد. همین طور که مشغول باز کردن در قوطی‌های رنگ بود با لحن مهربونی گفت:
-صبر نمی‌کنی دوستاتم بیان؟
سویونگ سریع سرش رو به چپ و راست تکون داد.
-نه! من نمی‌تونم منتظر اونا بمونم؛ باید زودتر نقاشیم رو تموم کنم.
مینهیوک سری تکون داد و با همون لبخندش که صورتش رو مثل خورشید درخشان می‌کرد گفت:
-باشه عزیزم هر جور راحتی. حالا امروز چی می‌خوای واسمون بکشی؟
سویونگ انگشت اشاره‌ش رو زیر چونه‌ش گذاشت و نمایشی فکر کرد.
-اممم... موقعی که خورشید داره میره خونه‌ش!
مینهیوک لحظه‌ای مکث کرد تا منظور سویونگ رو بفهمه. خنده‌ی کوتاهی کرد.
-آها؛ می‌خوای غروب خورشید رو بکشی؟
سویونگ با چشم‌های نسبتا درشت و براقش که شباهت زیادی به مادرش داشت به پدرش نگاه کرد و تند تند سرش رو بالا و پایین کرد.
-آره همون! دیروز که با عمو چانگکیون توی مزرعه بودم وقتی خورشید داشت می‌رفت خونه‌ش خیلی قشنگ بود؛ آسمون هم خیلی خوشگل شده بود!
مینهیوک آروم لپ دخترکش رو کشید.
-موفق باشی استاد کوچولو!
در همون لحظه در باز شد و زنگوله‌ی بالای در به صدا در اومد.
مینهیوک از کنار سویونگ بلند شد و با لبخند به طرف دو تا از شاگردهاش که دست در دست مادرهاشون اومده بودن رفت. تعظیم کوتاهی کرد و با خوش‌رویی گفت:
-خوش اومدین خانم پارک و همین طور شما خانم کیم.
هر دو زن به نشونه‌ی احترام سر خم کردن و جوابش رو دادن.
جلوی دختر و پسر که تقریبا پنج یا شش سال داشتن زانو زد تا هم قدشون بشه.
-صبحتون بخیر نقاش کوچولوها!
هر دو بچه لبخند کیوتی زدن و هم زمان جواب دادن:
-صبح شما هم بخیر آقای معلم!
هر کدوم از بچه‌ها رو به سمت جای خودشون هدایت کرد و برای بدرقه‌ی مادرهاشون دوباره پیششون اومد. خانم پارک با به یاد آوردن چیزی به حرف اومد:
-خانم جانگ بهم گفتن که امروز دوقلوها مقداری حالشون خوب نبوده نمی‌تونن بیان کلاس.
نگاه مینهیوک رنگ نگرانی گرفت.
-امیدوارم زودتر حالشون خوب بشه. ممنون که اطلاع دادین.
چند لحظه‌ی بعد خانم پارک و خانم کیم کارگاه رو ترک کردن و مینهیوک به سمت بچه‌ها رفت تا کمکشون کنه و اون‌ها هم کارشون رو شروع کنن.
نگاه مینهیوک به سویونگ افتاد که غرق در نقاشیش بود. هر وقت دختر کوچولوش رو در این وضعیت می‌دید ناخودآگاه لبخند عمیقی روی لب‌هاش می‌نشست.
سویونگ با اینکه پنج سال بیشتر نداشت اما تمرکز زیادی روی کارش داشت و نقاشی‌هاش خیلی تمیزتر و بهتر از هم سن و سال‌هاش از آب در میومد؛ و این استعدادش رو از مینهیوک به ارث برده بود.
-آقای معلم میشه کمکم کنین؟
مینهیوک در جواب پسر بچه لبخندی زد و دوباره پیشش رفت.
-چه کمکی میخوای ووبینا؟
پسر با انگشت به قسمت از نقاشیش اشاره کرد.
-نمی‌تونم رودخونه بکشم.
مینهیوک دستش رو روی دست پسر که قلمو رو باهاش گرفته بود گذاشت و روی بوم به حرکت در آورد.
-چرا نتونی؟ ببین، قلمو رو اینجوری روی بوم بکش تا شکل رودخونه‌ خوشگل بشه.
با پایان کارش پرسید:
-چطوره؟ دیدی تونستی؟
پسر با ذوق سر تکون داد.
-آره آره؛ مرسی آقای معلم.
مینهیوک هم دستی به سر پسر کشید و به طرف بوم خودش رفت تا کار قبلیش رو ادامه بده.
-بابایــــــی! بدو بیـــا!
هنوز ننشسته بود که با صدا شدن توسط سویونگ خودش رو بهش رسوند.
-کمک می‌خوای؟
سویونگ سر تکون داد.
-می‌خوام واسم رنگ آسمون دیروز رو درست کنی!
مینهیوک "باشه"ای گفت و چند تا رنگ مختلف رو باهم قاطی کرد تا رنگ مورد نیاز سویونگ رو درست کنه و بعد رنگ نهایی رو جلوش گذاشت اما سویونگ ابروهاش رو تو هم کشید.
-ولی این رنگی نیست که من می‌خوام!
مینهیوک نگاهش رو بین رنگ و سویونگ چرخوند.
-اما سویونگا، من خودم همیشه برای نقاشی غروب از این رنگ استفاده می‌کنم.
سویونگ به یکی از تابلوهای روی دیوار که تصویر یک شاخه گل که رنگ خاصی شامل ترکیبی از رنگ‌های نارنجی، قرمز، زرد، صورتی و بنفش داشت اشاره کرد.
-من اون رنگ رو میخوام!
نگاه مینهیوک به تابلو افتاد. اون رنگ متعلق به گل نوروک بود و به شدت خاص و کمیاب! هر کسی نمی‌تونست به دستش بیاره و استفاده کنه. اون تابلو هم هدیه‌ی استادش بود و خودش هیچوقت نتونسته بود از این رنگ استفاده کنه.
آهی کشید و چندین‌بار تلاش کرد تا رنگی شبیه بهش رو درست کنه اما هر بار سویونگ با لجبازی و گفتن "نه! این شبیهش نیست! من همون رو می‌خوام!" مخالفت می‌کرد.
-سویونگا، اون رنگ چیزی نیست که بتونیم ازش استفاده کنیم.
سویونگ دست‌ به سینه شد و با لحن تخسی گفت:
-ولی من می‌خوامش! اصلا برای کادوی تولدم می‌خوام. خودت گفتی که چند روز دیگه تولدمه و هر چیزی که بخوام می‌تونم بگم!
مینهیوک لحظه‌ای پلک‌هاش رو روی هم گذاشت تا فکر کنه چه جوابی به دخترک تخسش که در لجبازترین حالت ممکن بود بده.
-باشه میریم بازار می‌گردیم تا پیداش کنیم.
لب‌های سویونگ از دو طرف کش و اومدن و با ذوق به سمت نقاشیش برگشت تا بقیه‌ی قسمت‌هاش رو کامل کنه.

O̾n̾e̾s̾h̾o̾t̾s̾☕︎Dove le storie prendono vita. Scoprilo ora