پشت در زندانی مخصوصش نفسی گرفت.ساق دستش رو جلوی صفحه ی لمسی برد و با سبز شدن صفحه در کنار رفت.برای کلید کارتش زیر استین پیرهنش جایی درست کرده بود که دست به جیب نشه.
با بسته شدن در چشمش به مرد قدبلند دیروز افتاد که روی زمین نشسته بود و با دستش خط های نامفهومی میکشید.کیونگسو به سمت میز و صندلی گوشه ی سالن رفت و پشتش نشست.
_اسمت چیه؟
کیونگسو دستش رو روی میز گذاشت و سرش رو به دستش تکیه داد.تنها کاری که باید میکرد "هیچ کار" بود.مواظبت از یک شخصی که داخل یک اتاق سر بسته با امکانات تجهیزاتی بالا قرار داشت چه مشکلی رو میتونست اینجا کنه؟خودش هم بدون اون کارت داخل استینش نمیتونست از اینجا خارج بشه چه برسه به مرد زندانی.پس تصمیم گرفت کمبود خوابش رو جبران کنه.
_اسمت چیه؟ قراره این هفته رو باهم باشیم درسته؟پس بهتر نیست دوست باشیم؟
کیونگسو همچنان بی توجه بود.صدای اژیر بدی داخل سالن پیچید و به همون سرعت از بین رفت.کیونگسو سرش رو بلند کرد و به مرد نگاه کرد.میدونست صدای اژیر از برخورد مرد به مانع شیشه ای بلند شده و ایستادن مرد نزدیک مانع شیشه ای این نظریه رو تایید میکرد.پس دوباره سرش رو روی دستش گذاشت.
_تو نگهبان من تو این یه هفته ای؟یکم کوچولو نیستی؟مشخصا که هستی.
کیونگسو چشماش رو روی هم گذاشت و سعی کرد به خواب بره.اگه بیست و پنج ساله بود با شنیدن حرف های مرد مقابلش حقش رو کف دستش میذاشت ولی الان پنج سال پیش نیست و کیونگسو هم کیونگسوی پنج سال پیش نیست.به هرحال که اون حرف های رکیک تری رو هم توی زندان از زندانی ها شنیده بود.
_بدن ظریف و خوش فرمی داری.از اون مدل ادمایی که بدم نمیاد امتحانشون کنم.
حرف رکیک تری که بالاتر اشاره شد دقیقا همین جور حرف ها بود.
چرت وپرتاش کیونگسو رو عصبی نکرد ولی نمیتونست توی این شرایط بخوابه.به صندلیش تکیه داد و با سردی به مرد نگاه کرد.
_خفه میشی؟
زندانی با شنیدن صدای کیونگسو نیشخندی زد.فکر کرد عکس العملش بخاطر حرف های خودشه که البته بود ولی بیشتر بخاطر صداش.
_تو دوست نداری با من بخوابی؟ولی من کنجکاوم چی زیر لباست داری.
کیونگسو اهی کشید.خیلی خوب میشد یک هنذفری یا چیزی شبیه به اون داشت تا توی گوشش بزاره و از صداهای زندانیش خلاص بشه اما باید حواسش رو جمع میکرد و صدا این وسط نقش مهمی داشت.
مرد روی تخت نشست و نیشخند روی صورتش پاک نشده بود.به چرت گفتنش ادامه داد.
_مدل اه کشیدنت رو دوست دارم تحریکم میکنه.
برعکس طرز فکرش درمورد کفری کردن کیونگسو نگهبانش اصلا به حرفاش اهمیتی نمیداد و اگه کیونگسو از طرز فکرش با خبر میشد مستقیم بهش میگفت که حرفاش به دیکش هم نیست.
کیونگسو دنبال راه حلی برای بی سروصدا خوابیدن بود.کمی فکر کرد.چیزی دراختیار نداشت تا مرد احمق و دراز روبه روش رو تهدید کنه ولی قصد نداشت نشون بده که همچین پوئن مثبتی رو تو چنته نداره.پس پا روی پا انداخت و بی هدف به زندانی منحرف روبه روش خیره شد.نیشخند روی صورت مرد بیشتر شد و متقالبا به کیونگسو چشم دوخت.مدتی گذشت و کیونگسو به ساعتش نگاه انداخت.تنها نیم ساعت گذشته بود.لعنتی زیر لب فرستاد و از جاش بلند شد.بدون توجه به نگاه کنجکاوی که روش بود اتاق رو با قدم هاش متر میکرد و سرجاش برمیگشت.زمان به ارومی میگذشت و اعصاب کیونگسو متلاشی میشد.روی صندلی نشست و دوباره به ساعتش نگاه کرد.ده دقیقه ی دیگه گذشته بود.اگه الان یه بچه ی ده ساله بود و داشت گیم میزد سه ساعت گذشته بود.
_هنوز نمیخوای با من بخوابی؟
کیونگسو تحملش از دستش در رفت و به حرفای های مرد واکنش نشون داد.
_میشه دهنت رو ببندی؟
زندانی دستش توی موهای رنگ شده ش کشید و به طرف بالا فرستادشون.انگار که میخواست خودش رو جذاب نشون بده ولی کیونگسو انگار که به دسته مورچه ها برای بردن غذا خیره شده باشه هیچ عکس العملی نشون نداد.
_اگه با من بخوابی.
کیونگسو خسته از مزخرف گفتنش نگاه تحقیر امیز همراه با عصبانیت کرد.
_هروقت که از زندان بیرون اومدی.
چشم های مرد بلندتر درشت شد.انگار انتظار چنین اجازه ای رو نداشت!
_واقعا؟
کیونگسو سری به تاسف تکون داد و به موهاش چنگ انداخت.مرد روبه روش کلا دو احتمال در دادگاه داشت یا اعدام میشد یا حبس ابد.ولی خودش رو بخاطر گفتن حرف چند لحظه پیش سرزنش کرد.
درهای کوچکی در دو طرف مانع شیشه ای باز شدن.بوی غذا توی هردو سالن پیچید که هویت غذارو مشخص میکرد.
_اوه وقت غذاست!من موقع غذا حرف نمیزنم.
کیونگسو نگاه بدی به خوشحالی مرد و ظرف غذای بین دستاش کرد.
_امیدوارم!
و سرش رو روی میز گذاشت.صدای خنده ی زندانی بلند شد و با ظرف غذا روی تخت نشست.حداقل توی یک هفته پیش رو حوصله ش سر نمیرفت.
YOU ARE READING
Gaurdain
FanfictionCouple: Chansoo Genre: Action, Romance, Smut دو کیونگسو یه نگهبان زندان پارک چانیول یه زندانی نچندان معمولی "چشم بند روی چشم کیونگسو کنار رفت.با اینکه اتاق با نور کمی روشن شده بود ولی برای چشماش که چندین ساعت تاریکی رو تحمل کردن ناخوشایند بود.چانیول...