قسمت ۵

29 12 30
                                    


بنز مشکی که با سرعت حرکت میکرد، ناگهان متوجه مانعی در جاده شد، ترمز شدیدی گرفت و چند متر مانده به سانتافه ای که در وسط مسیر به صورت مورب پارک شده بود ایستاد.

راننده سرش را جلو برد و سانتافه را نگاه کرد زیر لب غرید «این ماشینِ کدوم خریه»
تمین که روی صندلی عقب نشسته بود، سرش را از فضای بین دو صندلی جلویی کمی نزدیک آورد تا ماشینی که مانع حرکت شده را ببیند.

درب راننده ناگهان از بیرون باز شد، و صدای بلند شلیک اسلحه در فضا پیچید، آنقدر بلند بود که تمین بخاطر صدای زنگی که در گوش هایش میپیچید سرش را گرفت و چند ثانیه طول کشید تا متوجه خونی که روی صورتش پاشیده بود شود.

تازه متوجه شد سر راننده بی حرکت روی شانه اش افتاده و خون سرخی که در آن تاریکی به سیاه مانند بود، تمام پشتی صندلی را پر کرده، روی شانه اش جاری شده و و چانه تمین را هم رنگین کرده.

تازه فهمیده بود این زنگی که در گوشش میپیچد ناقوسی از مرگ است. درب عقب باز شد،
موهایش در دست کسی که بیرون بود اسیر شد و به تبعیت از دردی که در پوست سرش می‌پیچید از ماشین پیاده شد.
فشار دستِ مرد، تمین را روی زمین انداخت و تمین دستش را برای اثبات بی دفاعیش بالا گرفت.

مینهو روی زانو خم شد و به تمین نگاه کرد.  کلماتی که دلیل اینجا بودنش بود را بیان کرد «مواد. صد گرم زدتری که با خودتون جابجا میکردید و بده بهم و میذارم بری»

حالا تمین بود که سرش را بالا آورد و به چشم های جدی و بی روح مینهو خیره شد. اضطراب داشت اما کلمه ای نمیگفت.

مینهو اسلحه اش را روی پیشانی پسر وحشت‌زده گذاشت «نمیخوای بهم بگی؟»
لب های تمین تکان خورد، ترسیده و لرزان بالا و پایین رفت و چیزی گفت که مینهو نشنید.

با دستی که اسلحه را نگرفته بود پشت موهای تمین را گرفت و سرش را بالا آورد، خودش هم به او نزدیک تر شد تا صدایش را بشنود «چی گفتی»
تمین دم کوتاهی گرفت و گفت «منو نکُش»

مینهو موهایش را رها کرد و چانه اش را گرفت «نمیخوای بمیری؟ پس مثل یه احمق رفتار نکن و بهم بگو مواد کجان، وگرنه حس میکنم دارم وقتمو تلف می‌کنم. همینجا میکشمت و خودم دنبالش میگردم»
تمین پلک هایش را روی هم فشار داد و تقلای زندگی بود که سینه اش را اینگونه پایین و بالا میبرد تا نفس بکشد، تا با چشم های لرزانش برای زنده ماندن التماس کند.

مینهو فریاد زد «آخرین باره میپرسم» و دستش را روی ماشه گذاشت. تمین از فلز گرم شده اسلحه سرش را عقب کشید و گفت «بعدش منو نکُش... منو نکُش... خواهش میکنم... فقط بذار یروز دیگه زنده بمونم... خواهش میکنم..»

مینهو که میخواست با فشار ماشه از دست این التماس های مسخره راحت شود تازه متوجه شد تمین درحال بالا زدن لباسش شده. اسلحه اش را عقب برد تا مانع دیدن چیزی که انتظارش را داشت نشود، لباس تمین به اندازه کافی بالا رفت و مینهو میتوانست خط بخیه ای بسته شده را از پهلو تا زیر ناف تمین تشخیص دهد.

the light at the end of tunnelWhere stories live. Discover now