قسمت آخر (۶)

45 10 21
                                    

بنگ!!!!

صدایی بود که پیچید، و طنینش با اکوی کوتاهی محو شد.

تمین و مینهو از خواب پریدند، هردو واضحا صدای شلیک گلوله را میشناختند. مینهو از تخت سفید پایین پرید و اسلحه اش را برداشت و به تمین نگاه کرد.

تمین از تخت پایین آمد، ترسیده بود و لب های نیمه بازش اضطرابش را نشان میداد. قلبش بی رحم میتپید، نه بخاطر آنچه شنیده بودند، بلکه بخاطر آنچه میترسیدند اتفاق افتاده باشد.
نام شومی که در ذهن هر دویشان تداعی شده بود -بلک کرون-

بنگ!!

با صدای شلیک دوم مینهو به سمت درب چوبی دوید و تمین هم به سمتش رفت با کفش، تکه خیاری از کیمچی بدمزه را له کرد اما متوجه‌اش نشد، پشت مینهو ایستاد و به لباس مینهو چنگ زد. نفس هایش سخت فرو میرفتند اما سریع بیرون میامدند.

مینهو دست تمین را از لباسش جدا کرد دهانش باز شد تا چیزی بگوید، احتمالا واژه (نترس) را زمزمه کند، اما زود منصرف شد و با دقت به صدایی که از بیرون شنیده می‌شد گوش کرد.

صدا آشنا بود، مرد ماهی فروش بود که به آنها خانه داده بود، صدایی که فریاد میزد « دارید چه غلطی میکنید هان؟ اینجا یه بندر آرومه! اجازه ندارید اینجوری رفتار کنید!»

صدای دیگری بلند شد که باعث شد انگشت های سرد تمین روی لب های وحشت‌زده اش قرار بگیرد
«پس خودتونو درگیر نکنید بندری ها! ما دنبال دوتا هرزه ایم که جرئت کردند فرار کنن! یا با زبون خوش میگی کجا دیدیشون، یا کل بندرو آتیش میزنیم که مجبور شن بیان بیرون»

ماهی فروش کمی تعلل کرد. سکوتی که تمین و مینهو‌ را میترساند. چیزی نمیدیدند بچز دیوار رطوبت خورده و درب چوبی.

صدا بلند شد «نمیدونم از چی حرف میزنی. ولی دوتا غریبه صبح به اینجا اومدند. دوتا پسر جوون که یکیشون زیادی لاغر بود اونیکی هم صورت ازحال رفته ای داشت. ولی بعدش با کشتی رفتند »

«پس رفتند؟ خب با این حال ما اینجا رو میگردیم تا ببینیم بقیه هم دیدند که اونا رفتن یا نه»
صدای برخورد جسم سنگینی به زمین نشان میداد هرج و مرج درحال رخ دادن است.
افراد بلک کرون وارد ماهی فروشی شدند و همه چیز را بیرون ریختند و هر شکستنی را زمین می‌زدند. پیرمرد داد زد «گفتم که رفتن! این کارا برای چیه؟»

در چند دقیقه تمام دکه ی ماهی فروشی، آوار و خورده شکسته های سفال بود. مردم بندر از خانه هایشان بیرون آمده بودند و هرکدام از گوشه ای به این اتفاقات نگاه میکردند.

مرد ها، از دکه خارج شدند و به سمت دکه دیگری رفتند. مردی با ریش نارنجی کم پشت که بنظر صاحب دکه می‌رسید جلوی آنها دوید و التماس کرد « نه! نه! لطفا رحم کنید! اینجارو خراب نکنید نه!»

the light at the end of tunnelWhere stories live. Discover now