قسمت ۳

39 13 37
                                    

فروشگاه کوچک، ورودی پر از چترهای مشکی بود که در سطل قرار گرفته بودند و روی دسته آنها اتیکت قیمت بود.
کلاه های حصیری با دورچین ربان قرمز روی پیشخوان چیده شده بودند، سبد ها در اندازه مختلف پشت سر فروشنده جوان درهم قرار گرفته بودند، سرتا سر دیوار مجسمه های ماهی بود، بعضی با دماغ های کشیده نیزه مانند و بعضی پف کرده و تیغ تیغی.
در انتهای اتاق پالتو های پشمی از سقف آویزان شده بودند و در قفسه پر از شلوار های تا شده جین بود.

مینهو خودش را با کت مشکی بلندش در آینه نگاه کرد. چون وقتی برای خشک کردن لباس هایشان نداشتند هردویشان پالتو و شلوار خریدند تا قبلی هارا دور بیاندازند.
لباس پشمی که زیرش پوشیده بود نرم بود اما بوی نم میداد.

تمین از پشت فرش های تزیینی که برایشان حکم اتاق پرو داشتند بیرون آمد. کتش تا بالای زانو و خاکستری بود و لباس یقه اسکی اش تمام گردنش را پوشانده بود.
مینهو که مثل تمین کفش هایش را قبل از دویدن در آب درنیاورده بود، کفش های ارزان مردانه ای خرید که بی جوراب پایش کرد.

پول لباس هارا پرداخت کرد و از فروشگاه نم گرفته بیرون رفتند.
مینهو دست هایش را به کمرش گرفت، درد شکمش یادآوری میکرد گرسنه است. به سمت تمین برگشت، سرش پایین بود و لب زیریش را با دندان گرفته بود.
دستش را زیر چانه تمین برد و سرش را بالا آورد «ببینمت»

به صورت تمین نگاهی انداخت و گفت «چیه؟» وقتی جوابی نگرفت دوباره تکرار کرد «گفتم چیه؟»
تمین با صدای آرامی گفت «خیلی عصبانی شده بودی»
مینهو چانه اش را رها کرد و دست هایش را به کمرش گرفت «معلومه که شدم! هنوزم هستم! انقدر عصبانیم که اگه دلم برات نمیسوخت همین الانم کتکت میزدم!»

تمین دوباره سرش را پایین انداخت. پسر عصبانی هوفی کشید و به اطرافش نگاه کرد، خوشحال بود که در فاصله نزدیکی فروشگاه های بندری قرار داشتند و از سرما مریض نشدند.
به سمت تمین برگشت «‌ گشنه نیستی؟»

سرش را به پایین تکان داد،فقط خدا میدانست تمین میخواست از مینهو عذرخواهی کند اما شهامت اشاره به گناهش را نداشت.

کمی جلوتر رفتند، به لطف لباس پشمی و پالتو های بلندشان گرم بودند. وارد اولین فروشگاهی که از میزهای بیرونش بنظر میرسید محلی برای غذاخوردن باشد شدند.
آشپز آماده پذیرایی در اواخر عصر نبود، ولی به آنها گفت بنشینند و ماهی برداشت تا کباب کند.

تمین به ماهی روی چوب نگاه کرد که چطور شکمش از زیر دهان تا دم بریده شد، با قدرت دست آشپز زخم کاریش باز شد، دست مرد داخل بدنش رفت و قلب و دل و روده اش را بیرون کشید، آنها را در سطل ریخت. حس کرد احساس تهوع دارد. نمیتوانست بیشتر نگاه کند. چشم هایش را به هم فشار داد و سرش را روی میز گذاشت.

مینهو که حال تمین را دید سرش را به پشت چرخاند تا مسیر نگاه تمین را دنبال کند، با دیدن ماهی درحال تکه تکه شدن پوزخند زد و رو به تمین کرد «مجبور نبودی نگاهش کنی»
تمین نالید «منو از این جهنم ببر بیرون»
و مینهو دستش را دراز کرد و شانه تمین را تکان داد «اینجا فقط بندره. به خودت بیا تمین.»
تمین سرش را بالا آورد «همه جا مثل همه! همشون دارن دل و روده در میارن! همه جا پره جسده! چه اون سلاخ خونه ها چه اینجا! فقط اونا جسد آدما رو نمیخورن ولی ما میخوایم جسد ماهیو بخوریم»

the light at the end of tunnelOnde histórias criam vida. Descubra agora