ᴘᴀɪɴꜰᴜʟ ᴍᴇᴍᴏʀɪᴇꜱ

33 8 3
                                    

نامجون اروم در اتاقو بست و اومد بیرون.
یونگی با نگرانی نگاهش کرد و گفت:
حالش چطوره؟!
نامجون کنارش نشست:
_ خوب نیست یونگی، اصلا خوب نیست
_ قرصاش چی؟!
_ بهش دادم نگران نباش
_ خیلی دلم میخواد بدونم اون پسره ی عوضی کجا سرش گرمه که یاد کوکی نمیوفته!
نامجون عمیقا توی فکر بود..
_ هی جونا.. میشنوی چی میگم؟!
_ هوم..؟! ببخشید داشتم فکر میکردم
_ فکر چی؟!
_ یونگی.. به نظرت بهتر نیست همراه جونگ کوک، یه مدت از پاریس بریم؟!
•••
تهیونگ خودشو روی مبل انداخت سرشو توی دستاش گرفت..
یه جمله از طرف جیمین باعث شده بود، یه صدای محو توی سرش بپیچه!

« هی ته ته، تو بیبی تایگر منی »

چنگی به موهاش زد:
_ خدای من، این صدای کیه؟! چرا تصویرشو یادم نمیاد!؟

«ته ته ی من، زود برمیگردی مگه نه؟! »

« چرا گریه میکنی بانی؟!
من تاحالا زیر قولم زدم؟! »

عجیب بود اما به طرز ناگهانی، درد عمیق و وحشتناکی رو توی قفسه سینه اش حس کرد! چنگی به سمت چپ پیرهنش زد و صورتش از درد اون یه تیکه عضله، توی هم رفت!

سوکجین نگران نگاهش میکرد
_ ته ته خوبی؟!
_ هی.. هیونگ.. ق.. قلبم!
سوکجین سراسیمه کنارش نشست!
چهره ی از درد جمع شده ی اون پسر، اخرین چیزی بود که میخواست توی زندگیش ببینه..

_ هوسوک ماشینو روشن کن میریم بیمارستان!

هوسوک وحشت زده ماشینو از حیاط خونه در اورد و جیمین به هیونگش کمک کرد تا سولومیتشُ تا ماشین ببره..
••
عصبی با پاش ضرب گرفته بود روی زمین..
جیمین کلافه پرسید:
_ پس دارن چیکار میکنن؟! چرا انقدر لفتش میدن؟!

سوکجین همچنان سکوت کرده بود و با پاش ضرب گرفته بود!
بالاخره دکتر رضایت داد و از اون اتاق معاینه نفرین شده اومد بیرون
با دیدن سه تا پسری که سمتش حمله کردن رنگش پرید.. هوسوک زودتر از همه دست به کار شد:

_ حالش چطوره دکتر؟!

* فشار عصبی که بهش وارد شده باعث شده یه حمله کوچیک بهش دست بده.. امشب باید اینجا باشه تا خیالمون راحت بشه اگر مشکلی پیش نیومد صبح میتونید ببریدش!

حمله قلبی؟! تهیونگ؟!
سوکجین به معنی واقعی کلمه روی صندلی وا رفت:

_ حمله قلبی؟! چرا تهیونگ باید دچار حمله قلبی بشه ؟!

جیمین کنارش نشست:
_ هیونگ شاید.. شاید چیزی یادش اومده!

سوکجین نا امید به زمین چشم دوخته بود
همشون نگاه نگرانشون روی در اتاقی بود که تهیونگ توش خوابیده بود..
اما تهیونگ با خیال راحت چشماشو بسته بود و داشت رویای قشنگی میدید
یه رویای خیلی قشنگ!

• dream •

با سرو صدایی که از طبقه پایین میومد بیدار شد
نگاهی به لباساش که پایین تخت افتاده بودن کرد و
پیرهن معشوقشو تنش کرد..
پله ها رو با دردی که داشت  دوتا یکی رفت پایین!

"Together In Paris"Where stories live. Discover now