"ᴍʏ ᴡɪꜱʜ "

34 7 1
                                    

جیمین با ذوق داد زد:
جین هیونگ، ته ته، هوپی هیونگ بیایین دیگه!

سوکجین با لبخند به ذوق زدگی جیمین خیره شد و گفت:
اومدیم پسر! فقط خونه رو نذار رو سرت..
جیمین با ذوق خندید.
تهیونگ خودشو به جیمین رسوند
+ خیلی خوشحالی موچی؟!
_ اوهوم.. حس خوبی دارم!
تهیونگ لبخند کمرنگی زد. دقایقی بعد به همراه هوپی و سوکجین از خونه خارج شدن و به گردش توی شهر مشغول شدن!
جیمین همونطور که مغازه هارو از نظر میگذروند، با حس بوی عطر خاصی ناخوداگاه دنبال صاحب اوت عطر گشت..
+ ببخشید دنبال چیزی میگردین؟!

جیمین با شنیدن صدایی از پشت سرش، دستشو روی قلبش گذاشت و از جا پرید!
به صاحب صدا نگاه کرد، یه پسر که کمی از خودش بلند تر بود و چشمای کشیده مشکی داشت.
موهای مشکیش که روی صورتش ریخته بودن..
جیمین با تعجب بهش نگاه میکرد..
زیر لب با خودش زمزمه کرد:
_ چطور ممکنه..!؟
یونگی که فهمید جیمین قصد نداره از جلوی مغازه اش کنار بره از کنارش رد شد که جیمین ناخواسته به مچ دستش چنگ زد
+ چیزی شده؟!
_ عاممم.. خب.. خب من..
+ تو چی؟!
جیمین یه نفس عمیق کشید
_ من میخوام بدونم.. این عطری که میاد..
اسمش چیه؟!
+ خب.. اسمش دانهیل امالفی ِ..
جیمین با لبخند بزرگ از اون پسر مومشکی تشکر کرد و ازش دور شد..
یونگی با چشماش رفتن اون پسرو نگاه کرد و لبخند زد..
اون پسر عجیب ترین ادمی بود که یونگی توی زندگیش دیده بود!
البته که ادمای زندگی یونگی، محدود به دونفر میشد.. « جونگ کوک و نامجون »
سرشو تکون داد و مغازه اشو باز کرد..
یه مغازه ی عطر فروشی تو مرکز شهر که ادکلن های معروف دنیارو میتونستی اونجا پیدا کنی!
یونگی با لبخند پشت پیشخوان رفت..
به محض باز شدن مغازه، مشتریاش حجوم اوردن..!

•••
سوکجین خریدای تو دستشو جا به جا کرد و گفت:
کیم تهیونگ نظرت چیه که اون زبون دو مثقالیتو تکون بدیو و دو کلمه باهامون حرف بزنی هوم؟!

هوپی تایید کرد:
سکوت چیز خوبی نیست.. ادمو تو تنهاییش غرق میکنه..
تهیونگ نگاهشو به هیونگش داد و گفت:
میدونی هیونگ.. حس عجیبی دارم..

هوپی جیمین تصمیم گرفتن سوکجین و تهیونگو تنها بذارن.. برای همین چند قدم جلوتر رفتن

سوکجین گفت:
گفتی حس عجیبی داری تهیونگ؟!

تهیونگ ادامه داد:
حس میکنم یه چیزی توی این شهر جا گذاشتم
جا گذاشتن که نه.. انگاری یه چیزی گم کردم!

سوکجین با امیدواری بهش خیره شد:
این خیلی پیشرفت بزرگیه تهیونگ! باید خیلی بیشتر توی پاریس بگردیم..
شاید خاطرات گمشدت یادت اومد!

تهیونگ لبخندی به هیونگ امیدوارش زد..
خیلیم بد نبود..
اگر چیزی یادش میومد چی؟!
با اینکه تقریبا امیدشو از دست داده بود ولی خب اینم تیری تو تاریکی بود!
•••
+ امان از بارون پاییزی فرانسه..!
یونگی با لبخند به نامجونی که با غرغر وارد کافه کوکی میشد نگاه کرد!
جونگ کوک به استقبال هیونگش رفت:
_ سلام هیونگ خوش اومدی
+ سلام کوکیا.. خوبی؟!
جونگ کوک نوشته روی درو به «بسته است» تغییر داد و گفت:
_ نامجون هیونگ چیزی میخوری؟!
+ قهوه و کیک شکلاتی.. داری دیگه؟!
_ برای شما همیشه دارم:)

جونگ کوک با لبخند وارد اشپزخونه شد
به محض ورودش به اشپزخونه، مشت محکمشو روی قلبش کوبید!
قلبش درد داشت..
خودشو به قرصای توی کشو رسوند و با دستای لرزونش قرص مخصوص قلبشو خورد..
یکم اروم گرفت که با شنیدن اهنگی که پخش میشد بغض کرد و چشماش پر از اشک شد:

Don’t go tonight
امشب نرو

Stay here one more time
یه کم دیگه اینجا بمون

Remind me what it’s like, oh
یادم بنداز چه احساسی داره

And let’s fall in love one more time
و بذار یه بار دیگه عاشق بشیم

I need you now by my side
بهت نیاز دارم

It tears me up when you turn me down
وقتی منو رد میکنی اشکم درمیاد

I’m begging please, just stick around

خواهش میکنم لطفا، فقط همین اطراف بمون
with me
متاسفم، ترکم نکن، می خوام پیشم بمونی

I know that your love is gone
می دونم که دیگه احساسی بهم نداری

I can’t breathe, I’m so weak, I know this isn’t easy
نمیتونم نفس بکشم، خیلی ضعیفم، می دونم که آسون نیست

Don’t tell me that your love is gone
بهم نگو که دیگه احساسی بهم نداری

That your love is gone
که احساسی بهم نداری

I’m sorry, don’t leave me, I want you here with me
متاسفم، ترکم نکن، می خوام پیشم بمونی

I know that your love is gone
می دونم که دیگه احساسی بهم نداری

I can’t breathe, I’m so weak, I know this isn’t easy
نمیتونم نفس بکشم، خیلی ضعیفم، می دونم که آسون نیست

Don’t tell me that your love is gone
بهم نگو که دیگه احساسی بهم نداری

That your love is gone
که احساسی بهم نداری

جونگ کوک چشماشو بست ولی اشکاش پشت هم ریختن و صورتشو خیس کردن!
پلاک گردنبندش که یادگار ته ی عزیزش بود و توی مشتش گرفت:
+ تو که بی معرفت نبودی ته ته ی من!
پس چرا ترکم کردی؟! چطور فراموشم کردی؟!

هق هقش اوج گرفت صدای گریه اش یونگی و نامجونو به اشپزخونه کشوند!
نامجون جونگ کوکو بغل کرد و اجازه داد گریه کنه تا سبک بشه!
یونگی با غم بهشون خیره شد..
سعی کرد بغضشو پس بزنه.
اونشب برای جونگ کوک شب سختی بود.. مثل همه ی شبای دیگه.. درست از سه سال پیش که تو یه شب پاییزی، تهیونگ عزیزش از پاریس رفت ولی قول داد که سه روزه برگرده..
و حالا از اون سه روز، سه سال گذشته بود!
ولی تهیونگش نیومده بود!
شایدم دیگه قرار نبود بیاد.. :)

"Together In Paris"Donde viven las historias. Descúbrelo ahora