سینی حاوی دو فنجون قهوه و کیکشکلاتی روی میز گذاشته شد، جین با لبخند تشکر کرد که نامجون روی صندلی رو به روش نشست
+ مزاحم که نیستم؟!
_ نه لطفا بشین..
+ فکر نمیکردم بازم بیای..
_ خب راستشو بخوای اینجارو به عنوان پاتوقم انتخاب کردم،خیلی فوق العادست..صدای ذوق زده ی جین، لبخندُ مهمون لباش کرد و چال گونه اشو با سخاوت به نمایش گذاشت!
_عیییح چال داری؟!
با ذوق پرسید و با لبخند جواب مثبت گرفت!
_ میخوام انگشتمو فرو کنم تو چالت میشه؟!
خب..ایا کسی به جین گفته که وقتی با اون چشمای گرد شده درخواستشو مطرح میکنه خیلی شبیه گربه شرک میشه ؟!
نامجون هم مثل بقیه،نتونست به اون چشما نه بگه
پس صورتشو برد جلو که جین باخوشحالی انگشتشو ارومتوی چال گونش فروکرد و لبخند زد.
نگاه نامجون، سمت لباش کشیده شد
شبیه توت فرنگی بودن!
عجیب دلش ميخواست اوندوتا توت فرنگیو بچشه ولی...
جین بعد از چند لحظه عقب کشید!_ اذیتت کهنکردم؟!
+ به هیچوجه
_ عاه قهوه ها ..یادمون رفت..هر دو اروم خندیدن و شروعکردن بهخوردن قهوه!
لحظات کنارهم بودنشون خیلی خوب میگذشت و دلاشون بهم بیشتر نزدیک میشد
اما خودشون متوجه این نزدیکی نبودن..برای درخواستش مردد بود ولی تصمیم گرفت بالاخره بگه بهش
+ سوکجین
_ بله نامجونا..
+ خب..میخواستم بدونم..دلت میخواد باهم قدم بزنیم..؟!و چال گونه هاشو بازم نشون داد تا بلکه یه طوری بتونه جواب مثبت از پسر روبه روش بگیره!
سوکجین بامزه خندید و گفت:
_ اوکی قبوله ولی به یه شرط..••
_ ایییی دزد،جیبمو زد،لعنتی..جیمین پا تند کرد سمت کسی که جیبشو زده بود
اما سرعت اون خیلی زیاد بود
تقریبا داشت بیخیالش میشد که یه نفر از روبه رو دزد و گرفت و کیف پول جیمینو ازش پس گرفت!قدمی سمت پسرک که به نفس نفس افتاده بود ،برداشت..
+ اقا..این کیفتون..
_خیلی...ممنو..
و تا صورت همو دیدن،با تعجب زمزمه کردن:
+_ تو؟!جیمین لبخند زد و دستشو دراز کرد:
_ از دیدن دوبارت خوشحالم..پارک جیمین
+ از دیدن دوبارت خوشحالم..مین یونگی!کنار هم قدم برداشتن ،جیمین با تک خنده ایگفت:
_ ممنونم یونگی شی، برای کیفم..
+ کاری نکردم که..سکوت شد..
خب این اولین بار بود که یونگیدلش میخواست با کسی غیر از جونگکوک و نامجون، اشنا بشه.
اون یه فروشنده بود ومشتریای زیادی داشت،
در طول روز با خیلیا صحبت میکرد
ولی خب دلش ميخواست با اینپسر کهموهاش بهرنگنقره بودن،بیشتر اشنا بشه!کسی چمیدونست؟!
شاید جیمین همون رنگین کمونی بود که میتونست به صفحه ی سفید زندگی یونگی روح ببخشه(:+ عممم..خب..میگم اگر کاری نداری، بریم کافه دوستم.. فکر کنم بشه یه قهوه باهم بخوریم!
_ کاری ندارم..:)
+ از این طرف..
کافه کوک زیاد باهاشون فاصله نداشت..
••
صورتشو با دستاش پوشونده بود
تصاویر محو وپراکنده ای ذهنشو مشغول کرده بودن!
تنها چیزی که از صورت پسر یادش مونده بود لبخنداش بودن..
لبخندایی که ردیف دندونای سفید و خرگوشیشو به نمايش میذاشت..
دستی روی قلبش کشید
+ تو به کسی تعلق داری..میتونم بفهمم اما ببخش که مغزم یاری نمیکنه به یادش بیارم!از جاش بلند شد، انقدر گنگ و گیج بود که نمیفهمید اطرافش چه خبره..
مردی بهش تنه زد و رد شد،
تهیونگ ولی هیچی حس نمیکرد
و دوباره همون درد!
درد وحشتناکی توی قفسه سینش پیچید و تهیونگو مجبور کرد وسط پیاده رو زانو بزنه!
نه..بیشتر از این تحمل درد نداشت پس چشماشو بست!
جونگکوک با دیدن مردی که توی پیاده رو افتاد زمین، دویید سمتش و قبل از اینکه کامل پخش زمین بشه، توی بغلش گرفتش!
اما با دیدن صورت مرد، قلبش وایساد و خون تو رگاش یخ زد !داد زد:
_ نه..نه..تهته..
تهیونگ چت شده؟! چشماتو باز کن !
خواهش میکنم..
داد زد ..امبولانس خواست..درخواست کمک کرد.._ میدونستم بالاخره میای..قلب من خواهش میکنم ترکمنکن دوباره..خواهش میکنم..
صدای امبولانسو شنید..اشکاشو پاککرد و به تکنسین کمک کرد تا تهیونگشو توی امبولانس بذاره...
تماممدت رسیدن به بيمارستان ،دستاشو رها نکرد
اما وقتی بردنش روی اتاق تا بهش شوکبدن ومعاینه اش کنن،پشت در موند:_ یا مسیح،کمکش کن، تهیونگمو بهم برگردون..
خواهش میکنمازت.. من منتظرش بودم و حالا که پیداش کردم انصاف نیست ازم بگیریش..
منعشقمواز تو ميخوام ...گوشیش زنگ خورد..
_ هی..هیونگ !یونگی با تعجب پرسيد:
* جونگ کوکا کجایی؟!چرا گریه کردی؟!_ هیونگ..پیداش کردم..بالاخره..
* واقعااا؟! این که خیلی خوبه..
_ داره از دستم میره، بیمارستانیم..
* الانخودمونو میرسونیم نگران نباش خب؟!
باشه ای گفت و ادرسو فرستاد
تماس که قطع شد اشکاش دوباره راه خودشونو پیدا کردن..
_ تهیونگ...برمیگردی مگه نه؟!
بانی کوچولوتو دوباره ترکنمیکنی درسته؟!
چون این بار اگر بری،به مسیح قسمدنبالت میام(:
YOU ARE READING
"Together In Paris"
Romance+ رو زمین بودی و رفتی شدی ماه من:) _ میچرخه زمین نمیرسیم ولی ما بهم..! خاطرات چیه؟! همون لحظه هایی که ما با ادمایی که دوسشون داریم سر میکنیم..! حالا اگر این خاطره ها پاک بشن چی میشه؟! کیم تهیونگ پسر 26 ساله ای که طی یه تصادف، حافظه اشو از دست م...