"دانای کل "
بی حوصله چمدونشو دنبال خودش میکشید. دلش میخواست توی تخت گرم و نرمش باشه و خودشو مهمون خواب کنه ولی پروازش درست ساعت 2 نیمه شب بود. به سرش زد فرار کنه ولی این کار با وجود جین هیونگش که جلوتر ازش میرفت غیرممکن بود! اینکه چقدر طول کشید تا سوار هواپیما بشه رو نمیدونست ولی به محض نشستن روی صندلیش به تنها چیزی که فکر میکرد خواب بود! کمربندشو بست و هواپیما بلند شد. ناخوداگاه نگاهش به ماه افتاد..چقدر زیبا بود! همینجوری محو ماه شده بود که با صدای جین به خودش اومد:
جین:
هی تهیونگ..خوابت میاد؟!سرشو به نشونه مثبت تکون داد که جین لبخندی به کیوت بودن پسر رو به روش زد و به شونش اشاره کرد!
پسر کوچیکتر با لبخند مستطیلی قشنگش، سرشو روی شونه ی هیونگش گذاشت و خودشو به دست خواب سپرد!
جیمین نگاهی به تهیونگ غرق خواب کرد و با نگرانی رو به هیونگش لب زد.
جیمین:
هیونگ، به نظرت بردنش به پاریس، تاثیری داره؟!
جین نگاهشو از تهیونگ خوابالو برداشت و به جیمین دوخت.
جین:
بیا امیدوار باشیم جیمین..
تهیونگ مدت زمان زیادی رو تو پاریس زندگی کرده، شاید اینطوری بشه حالشو خوب کرد..
جیمین سرشو تکون داد و مشغول گوش دادن موزیک شد!
•••
جین:
هی.. هی پسر خوب بلند نمیشی؟!
تهیونگ با گیجی چشماشو باز کرد و به اطرافش نگاهی انداخت. هوا روشن شده بود.
همونطور که چشمشو میمالید گفت:
هیونگ من خیلی خوابیدم؟! چرا بیدارم نکردی!؟جین با لبخند بهش نگاه کرد و گفت:
انقدر شیرین خوابیده بودی که دلم نیومد بیدارت کنم!تهیونگ لبخندی به مهربونی هیونگش زد.
بالاخره بعد از گذشت ساعتهای طولانی، هواپیما توی خاک فرانسه نشست!
پسرا بعد از تحویل گرفتن چمدوناشون، از فرودگاه خارج شدن.
تهیونگ و جیمین با تعجب به جین نگاه میکردن.چشماش مدام در حال گردش بودن انگار دنبال کسی بود!
صدای شخصی که جین رو صدا میزد، توجه دوتا پسر کوچیکترو جلب کرد! یه پسر جوون با یه لبخند درخشان:)
جین و اون پسر همو بغل کردن و بعد از احوالپرسی،جین رو به پسرا که با کنجکاوی نگاشون میکردن گفت:
بچه ها این دوست دوران دانشگاه من، جانگ هوسوکه..
هوپی اینم تهیونگ و جیمین..هوسوک لبخند درخشانشو نشون پسرا داد و گفت:
من هوسوکم دوست هیونگتون. میتونید هوپی صدام کنید!پسرا لبخندی به روش زدن و خودشونو معرفی کردن.
هوسوک، پسرا و جینو با خودش به خونش میبرد. موقع رد شدن از خیابونا، تهیونگ درد خفیفی توی قلبش حس میکرد
حس میکرد قبلا توی این شهر زندگی کرده!
چشماش دنبال چیزی میگشتن،
تهیونگ نمیدونست دنبال چی میگرده ولی انگار خیلی قبلتر، یه چیزیو توی این شهر جا گذاشته!
بی حوصله، چشماشو بست و سرشو به شیشه تکیه داد. به موسیقی فرانسوی گوش داد و در کمال تعجب میفهمید معنی اون اهنگ چیه!••
با لبخند فنجون قهوه رو به مشتریش داد و با لبخند ازش فاصله گرفت.
یونگی وارد کافه شد، با دیدن کوک که پشت پیشخوان بود، لبخند کمرنگی زد و به سمتش رفت+ سلام پسر خرگوشی! 🐰
جونگ کوک با ذوق به سمت یونگی چرخید:
_ یونی هیونگ! خوش اومدی
+ ببینم از اون قهوه های خوشمزت چیزی مونده؟!جونگ با لبخند سرشو به نشونه مثبت تکون داد
+ پس من یه دونه اشو میخوام!
_ حتما هیونگیونگی با لبخند پشت میز کنار پنجره نشست. شهر توی تاریکی فرو رفته بود و ماه وسط اسمون نشسته بود و زیباییشو به نمایش میگذاشت!
کوک با لبخند کنار یونگی نشست_ اینم قهوه مخصوص کوکی برای هیونگش!
یونگی لبخند زد و به شهر اشاره کرد:
+ خیلی تو شب قشنگتره درسته؟!
_ اوهوم..!
+ هی پسر خرگوشی.. داروهاتو که میخوری مگه نه؟!
_ اره هیونگ.. خیالت راحت
یونگی دستی تو موهای مشکیش کشید:
+ خوبه.. اصن دوست ندارم دوباره رو تخت بیمارستان ببینمت.کوک لبخند کمرنگی زد..
دکتر مجبورش میکرد برای تسکین درد قلبش، قرصای رنگارنگ بخوره.
اما دکترش از کجا باید میدونست که دوای درد قلب کوک قرص نیست و..+ هی صدامو میشنوی؟!
_ ها..چیزی گفتی هیونگ؟! معذرت میخوام نشنیدم
+ اره گفتم امشب برنامه داری؟!
_ اره..
+ آه جونگ کوکا.. بس نیست؟! سه سال گذشته..
_ حتی اگه سی سالم بگذره چشمای من منتظرش میمونه.. :)یونگی با تعجب به پسر 24 ساله رو به روش خیره شد!
اون حجم از عشقی که به معشوقش داشت برای یونگی عجیب بود..
عجیب بود چون معنای عشقو نمیدونست!
اما اون شب برای اولین بار ارزو کرد که یه نفر وارد زندگیش بشه که بهش معنای عشقو بفهمونه..جونگ کوک، چشمای اشکیشو بست و ارزو کرد که کاش میتونست یه بار دیگه صاحب قلبشو ببینه، یه بار دیگه ببوستش و عطرشو نفس بکشه!
و چی میشه اگر اونشب، یه ستاره دنباله دار از اسمون رد بشه و با شنیدن ارزوی اون دونفر لبخند بزنه؟!
••••••••
های گایز 😍
این اولین فیک منه که تو واتپد اپلود میشه
ووت و کامنت یادتون نره پلیز 😉
لذت ببرید توت فرنگیام 🍓
STAI LEGGENDO
"Together In Paris"
Storie d'amore+ رو زمین بودی و رفتی شدی ماه من:) _ میچرخه زمین نمیرسیم ولی ما بهم..! خاطرات چیه؟! همون لحظه هایی که ما با ادمایی که دوسشون داریم سر میکنیم..! حالا اگر این خاطره ها پاک بشن چی میشه؟! کیم تهیونگ پسر 26 ساله ای که طی یه تصادف، حافظه اشو از دست م...