PART ONE

1.1K 140 6
                                    

توی خودش جمع شده بود و اروم اشک میریخت ...

چند وقتی بود که چیزی نمیخورد و هیونگش با زور بهش چند قاشق غذا میداد ...

انقدر ضعیف شده بود که نمیتونست تکون بخوره ...

از سرما میلرزید ولی توان بلند شدن و بستن پنجره رو نداشت ...

از روز قبل در اتاقشو قفل کرده بود تا  دیگه کسی نتونه بره توی اتاق و مجبورش کنه غذا بخوره ...

به قاب عکس رو به روش خیره شد ...

به عکس دونفرشون ...

به لبخندی که به لب داشتن و انگشتای قفل شدشون..

یاد زمانی افتاد که همه چیز خوب بود و همون زندگی رو که سالها ارزوش بود رو داشت ...

به پسری که کنارش بود نگاه کرد انقدر دلتنگ عشقش

شده بود که فقط کافی بود بهش بکن باقی عمرتو ازت

میگیریم تا یه لحظه بتونی دوباره معشوقتو ببینی و

بعد بمیری ، بدون لحظه ای فکر قبول میکرد تا فقط یک

لحظه ، یک لحظه بتونه دوباره اون چشما و لبخند

زیباشو ببینه ..

دلش برای لبخنداش ، چشماش ، لبهاش ،  بودنش و گرمای آغوشش تنگ شده بود...

برای باز هزارم  بغض به گلوش چنگ زد و فکرش به همون روز برگشت...

فلش بک*~

توی کافه رو به روی هم نشسته بودن و پسر کوچیکتر با شیفتگی به دلیل زنده بودنش نگاه میکرد ...

پسر بزرگتر کلافه دستشو توی موهاش فرو برد و اونارو کشید ...

_ جونگ کوکا باید یه چیزی رو بهت بگم ..

به انگشتری که توی دست راست پسر بزرگتر بود خیره شد و میخواست بپرسه که چرا انگشتر کاپلیشون توی انگشتت نیست..

ولی با شنیدن صدای قشنگش حرفشو‌ پشت لب هاش نگه داشت ‌...

تهیونگ نفس عمیقی کشید و چشماشو بست و به سریع ترین حالتی که میتونست گفت :

_ ماه دیگه عروسیمه

پسر کوچیکتر با چشمای پر از سوال نگاش کرد ... منظور حرفشو متوجه نمیشد ...

با مظلومیت و ذوق لبخند زد...

+ ته میخوای با هم ازدواج کنیم؟

تهیونگ پووووف کلافه ای کشید ...

اگر میتونست همین الان پسرکشو که با مظلومیت روبه

روش نشسته بود و اون سوال و پرسید رو تو اغوشش

میکشید و بهش میگفت که همه ی اینا یه چیز برنامه

ریزی شدس .. ولی نه اجازشو داشت و نه میتونست

جور دیگه ای به پسرکش بفهمونه...

چشماشو با انگشت شست و اشارش فشار داد و زیر لب گفت:

_ عروسی من با پسر عاقای لی

پسر کوچیکتر اخم کرد :

+ مستر کیم اصلا از این شوخیت خوشم نیومد

با کمی عصبانیت و استرس بدی که به جونش افتاده بود گفت...

شاید میدونست این شوخی نیست ولی نمیخواست باور کنه..

با نگرانی دستاشو روی میز گذاشت و کمی سمت پسر رو به روش خم شد:

_ تهیونگ شوخی میکنی مگه نه؟ لطفا اگه شوخیه دیگه ادامش نده

با طولانی شدن سکوت پسر‌بزرگتر لرز ارومی به بدنش افتاد..‌

تهیونگ با دیدن بدن لرزون پسرکش به خودش لعنت فرستاد ولی در جواب فقط پوزخند زد :

_ ولی این شوخی نبود جونگ کوک

با بغضی که توی گلوش بود  از جاش بلند شد و دستشو برد توی جیبش و با صدای محکمی حرفشو ادامه داد ‌..

_به هر حال من ماه دیگه با پسر آقای لی ازدواج میکنم و الانم فقط خواستم بهت بگم که ...

حلقه ی ستی که با هم خریده بودن و در اورد و روی میز گذاشت..

_باید بهم بزنیم

پسر کوچیکتر که هنوز فکر میکرد وسط یه شوخی بی مزه گیر افتاده با جمله ی عاخر پسر بزرگتر به شوخی نبودن ماجرا پی برد..

_اگه دوست داری میتونی برای یادگاری نگهش داری

چرخید و سرشو تکون داد و به سمت در رفت و
چشماشو بست به و اشکایی که تا پشت پلکاش اومده بودن اجازه ی ریختن نداد و  در همون حالت گفت :

_ زندگی خوبی داشته باشی

...........

اهم.. خب دیگه اینم از پارت اول این چن شاتی..

دوسش داشته باشید دیگه..

نگاه‌ مظلومانه...

𝐂𝐡𝐢𝐥𝐝𝐢𝐬𝐡 𝐌𝐢𝐬𝐭𝐚𝐤𝐞Where stories live. Discover now