بدون توجه به بقیه مراسم کلید ماشینو از پدرش گرفت و با حال خرابی از سالن خارج شد و متوجه ی پسری که طرف دیگه ی سالن با نگرانی به در نگاه میکرد نشد...
جیمین با دیدن حال کوک با نگرانی دنبالش رفت ولی قبل از اینکه بهش برسه کوک ماشینو روشن کرد و با سرعت زیادی ازش دور شد...
......
از بین ماشینا با سرعت زیادی رد میشد و توجهی به اشکای روی گونش نمیکرد...
هر لحظه سرعت ماشین بیشتر میشد..
گوشیش مدادم زنگ میخورد ولی توجهی بهش نداشت..
بعد از دو ساعت رانندگی وگریه کردن دیگه جونی تو تنش نمونده بود..
چشماش میسوخت و صداشگرفته بود...
برای باز هزارم گوشیش زنگ خورد ولی بازم بیتوجه پاشو روی گاز فشار داد..
بعد از چند بار زنگ خوردن گوشیش بلاخره رفت روی پیغامگیر..
_کوک.. جونگکوکم .. نمیخوای جوابمو بدی؟ دارم ازنگرانی میمیرم نمیخوای بگی کجایی؟ همه نگرانتن ..
با شوک پلک زد و نگاشو از رو بهرو به گوشیش داد ..
بعد از یکماه با شنیدن صداش لبخند روی لباش نشست...
دستشو سمت گوشیش برد و فرمون ماشین توی دستش ول شد..
روی دکمه ی وصل تماس زد و با صدای اروم و لرزونش صداش زد..
_ ته ته .. ت.تهی.ونگ
گوشی تهیونگ روی اسپیکر بود و خانواده ی کوک با شنیدن صداش کمی از نگرانیشون کم شد
تهیونگ با شیفتگی جوابشو داد
_جانم...جان تهیونگ.. کجایی زندگی تهیونگ
کوک از پشت گوشی با صدای بلند گریه میکرد و به صدای دلبر بی معرفتش گوش میداد
میخواست جواب تهیونگشو بده که با صدای بوق بلندی از روبه رو سرشو بلند کرد و با دستپاچگی به ماشین روبه روش نگاه کرد
بخاطر سرعت زیادی که داشت نتونست ماشینو کنترل کنه و ماشین با سرعت زیادی از جاده منحرف شد...

STAI LEGGENDO
𝐂𝐡𝐢𝐥𝐝𝐢𝐬𝐡 𝐌𝐢𝐬𝐭𝐚𝐤𝐞
Fanfictionتهیونگ نفس عمیقی کشید و چشماشو بست و به سریع ترین حالتی که میتونست گفت : _ ماه دیگه عروسیمه پسر کوچیکتر با چشمای پر از سوال نگاش کرد ... منظور حرفشو متوجه نمیشد ... با مظلومیت وکمی ذوق لبخند زد... + ته میخوای با هم ازدواج کنیم؟ تهیونگ پووووف کلاف...