با صدای در از فکر بیرون اومد...
مثل بقیه ی روزا هیونگش بود که با مهربونی صداش میزد..
_تهیونگا .. نمیخوای درو باز کنی؟ یک ماهه از اتاقت بیرون نیومدی ... از دیروز چیزینخوردی .. فردا میخوای با این قیافه بری و بهشون نشون بدی که بی اون عوضیداغون شدی؟
با شنیدن عاخرین جمله ی هیونگش صدای هق هقاش تویگلوش خفه شد..
جیمین با نشنیدن صدای گریه ی تهیونگ لبخند تلخی زد و گفت:
_تعجب نکن داداش کوچولو .. اره.. بعد از اون رفتاری که باهات داشت با وقاحت توی عروسیش دعوتمون کرد ... تو که نمیخوای خودتو ضعیف نشون بدی ..میخوای؟
با صدای باز شدن قفل در اتاق دونسنگش از کنار دیوار بلند شد..
&..........&.............&.............&..............&.....از لحظه ای که وارد سالن شده بودن چشماشو به یه جا دوخته بود
هرکی میدیدش میفهمید این چند وقت چقد بهش بد گذشته که زیر چشماشکود رفته و رنگش به زردی میزنه ...
ولی اون فقط به دیوار مقابلش نگاه میکرد و مدام با خودش تکرار میکرد که نباید خودشو ببازه ... نباید کم بیاره
انقدر توی افکارش غرق شده بود که متوجه ی ورود داماد ها و رفتنشون توی جایگاهشون نشده بود..
کشیش کلماتیو میگفت و دو پسر رو بهروش تکرار میکردن..
تمام اون مدت که با بی حواسی درحال تکرار کلمات کشیش بود نگاهشو به پسرکش دوخته بود که بلاخره تونسته بود بعد از یکماه ببینش ..
بخاطر وضعیتی که توش قرار داشت لعنتی به تمام کسایی که مجبورش کرده بودن فرستاد و با نا امیدی به صورت رنگ پریده ی پسرش انداخت تا شاید بعد ماه ها بتونه توی چشماش خیره بشه...
ولی بعد چند ثانیه ناامیدانه روشو برگردوند و بخاطر حلقه ای که هنوز تو دست پسرکش بود لبخند تلخی روش لباش نشست.. پس هنوز امیدی بود که پسر کوچیکتر دوسش داشته باشه...
دوطرف سالن دو پسر درحالی که توی افکارشون غرق بودن منتظر بودن که هرچه زودتر اون مراسم مسخره تموم بشه تا بتونن از اون سالن بیرون برن..
تهیونگ که با صدای کشیش که گفت باید حلقه هارو دست هم بزارن به خودش اومده بود و با بغض به زوج روبه روش نگاه میکرد.. همون لحظه یه جمله توی ذهنش پرنگ شد..
« اگه جونگکوک دوست داشت الان تو میتونستی به جای پسر عاقای لی باشی »
با جمله ی بعدی کشیش و بوسه ی اون زوج سرشو پایین انداخت و بلاخره بغضش شکست و اشکاش روی گونه هاش ریخت...
......
YOU ARE READING
𝐂𝐡𝐢𝐥𝐝𝐢𝐬𝐡 𝐌𝐢𝐬𝐭𝐚𝐤𝐞
Fanfictionتهیونگ نفس عمیقی کشید و چشماشو بست و به سریع ترین حالتی که میتونست گفت : _ ماه دیگه عروسیمه پسر کوچیکتر با چشمای پر از سوال نگاش کرد ... منظور حرفشو متوجه نمیشد ... با مظلومیت وکمی ذوق لبخند زد... + ته میخوای با هم ازدواج کنیم؟ تهیونگ پووووف کلاف...