صبح استیو زودتراز باکی از خواب پرید. توی خواب به سال ها قبل برگشته بود. صدای دادهای ژنرال و بهم خوردن پای سربازهای درحال رژه، بوی خوش خاک نم زده اول صبح و باکی...
با همون لباس نظامی و لبخند کجش
توی خواب بهش لبخند زده بود و چشم های استیو غرق شادی شد.
دوباره خاطره همون روزها براش زنده شد
شوخی و خنده هاشون تا خود شب و مست کردن های باکی و مکالمه های بی سرتهشون...
حرف های شب قبلشون و سکسشون باعث شده بود تا ذهن استیو به یک نقطه اتصالی میون زندگی ۷۰سال پیش و حال حاضرش برسه...
باعث شده بود تا دوباره به اون حال و هوا برگرده...
از خواب که پرید، حس میکرد سالهاست خوابیده
انگار تو خواب، بار دیگه تمام اون سال هارو زندگی کرده که وقتی با صدای نوک زدن های گنجشکی به پنجره از خواب پرید، لبخندی به لب داشت
لبخندی که انگار روی لب هاش آویزون شده و خیال رفتن نداره...
استیو خمیازه ای کشید و سرش رو به طرف باکی که دمر خوابیده بود برگردوند و بهش خیره موند.
بدن برهنه اش پیچیده دور پتو وسوسه اش میکرد که جلو بره و غرق بوسه اش کنه
زبون روی لب هاش کشید و کامل به طرفش چرخید و دستشو زیر سرش برد و محو صورت آرومش شد.
از موهای آشفته اش گرفته تا مژه های خوش حالتش و لب های بوسیدنیش و خط فکش همه رو از نظر گذروند
مطمئن بود حتی خوشگلترین نقاشی دنیا هم به این زیبایی نیست!
با وجود تمام زخم هایی که به جونش نشسته، اون هنوزم زیباترین بود براش...
چشم هاش پراز اشک شد...
فکرکردن به اون زخم های لعنتی همیشه اشکش رو درمیآورد
اون هرچقدر هم قوی بود، فقط با دیدن غم چشم های باکی درهم میشکست...
پتو رو کنار زد و از جاش پاشد
نفس عمیقی کشید و نگاهش به گنجشکی که از سرما گوشه دیوار کز کرده و گهگاهی به پنجره نوک میزنه، افتاد و لبخندی زد.
برعکس روز قبل، آفتاب زده بود و انعکاس نورش روی برف های درختان منظره دلنشینی رو به وجود آورده بود.
دلش نیومد باکی از این منظره بی نصیب بمونه، پس به طرف باکی برگشت و کنارش روی تخت نشست. به آرومی سرش رو جلو برد و بوسه ای روی کمرش نشوند
باکی به وضوح جا خورد و سریع توی جاش چرخید.
استیو از ترس عقب رفت
باکی کمی ازش دور شد با چشم های ترسیده نگاهی به استیو انداخت. استیو متوجه اشتباهش شد سریع دستش رو بلند کرد و گفت
-من متاسفم
باکی انگار تازه متوجه موقعیتشون شده، نفس حبس شده اش رو بیرون داد و سرش رو به طرفین تکون داد
+چیزی نیست!
-نه من نباید این کارو میکردم...
پاش رو روی زمین گذاشت و نگاهش رو از استیو گرفت
+اشکالی نداره استیو....
استیو از جاش پاشد تا بهش زمان بده، اصلا حواسش مشکل باکی نبود...
مشکلی که نمیفهمید چطور باید باهاش دست و پنجه نرم کنه...
دقیقا چی ممنوعه و چی ممنوع نیست!!
دوست داشت بدونه خط قرمز رو دقیقا چه موقعی زیر پا میگذاره و کلی سوال دیگه شبیه به همین....
-باید بیشتر حواسم رو جمع کنم!!
باکی سرتکون داد و دستشو توی موهای پریشونش برد و با حالی گرفته گفت
+فقط حرکات غیر قابل پیشیبینی نکن، چون میترسم ناخودآگاه واکنش بدی نشون بدم... این فقط یه عکسالعمل اشتباهیه که تو ذهنم ثبت شده...
استیو کنار به احتیاط روی تخت نشست
-میفهمم....
باکی کش و قوسی به بدنش داد و دستی به بازوی آهنیش کشید و اخم هاشو درهم کشید. استیو با نگرانی گفت
-دستت.... هنوزم درد داری؟
باکی به طرفش برگشت و برای اولین بار لبخندی به نگاه نگران استیو زد.
+گاهی وقتا!!...خیلی چیز نگران کننده ای نیست!
-خب میتونی... دربیاریش تا بهش یه نگاهی بندازن... من میدونم که هارلی هم مثل پدرش مکانیک قابلی شده...شاید بشه ارتقاش داد مثلا؟؟؟
باکی رو ازش گرفت و با قاطعیت گفت
+نه!!!
استیو با تعجب ابرو بالا داد و پرسید
-نمیشه؟؟
باکی نفسش رو با صدا بیرون داد و بعداز چند ثانیه مکث با لحنی آروم گفت
+دیشب توی بار ازم پرسیدی بزرگترین ترست چیه....
استیو میخواست بهش نزدیک تر بشه، حتی توی بغل بگیردش.
اما نمیدونست این کار، غیرقابل پیش بینیه یانه!
باکی اون رو توی موقعیت گیجکننده ای قرار داده بود...
-باک... تو میتونی به زبون بیاریش... خواهش میکنم...
امیدوارم بود همین جمله، درکنار تمام اصرارهای شب قبلش افاقه کنه و باکی بالاخره تنها سوالی که بهش جواب نداده بود رو جواب بده...
خیلی دوست داشت بفهمه که اون چیه...
فکرمیکرد شاید از دست دادن کنترلش باشه
چون حتی خودش هم با تصورش، لرزه به اندامش میافتاد
اما... مثل اینکه چیزی فرا این ها بود
یه چیزی که باکی حتی از به زبون آوردنش هم واهمه داشت
-تو قول دادی باکی...ما باهم از پسش برمیایم!!
باکی نیم نگاهی بهش انداخت و سرش رو پایین انداخت
گفتنش حتی برای خودش هم خنده دار بود. چون شاید درمقابل تمام چیزهایی که از سر گذرونده این از همشون کمتر نگران کننده بیاد...
اما از همه بیشتر ازش میترسید!!
به دستش اشاره کرد و با خنده ای عصبی گفت
+این یه دروغه فاکیه
نگاه استیو به طرف دستش رفت
+یه دروغی که تمام نقص هام پشتش مخفی میشن!!
به صورت گنگ استیو زل زد و ادمه داد
+اگه این نباشه.... من فقط یه آدم معلولم!!
استیو سریع گفت
-این حرفو نزن
+حقیقته!!!.... این... این خیلی احمقانه است استیو!!... من میترسم که نباشه... همین تیکه آهنی که ازش متنفرم!! که یادگار تمام شکنجه هامه... وینترسولجر!!
لب هاشو تر کرد. زدن این حرفا اول صبح، بعداز یکی از بهترین شب های عمرش یکم زیادی سنگین بود...
اون ها روزشون رو باید توی تخت توی بغل هم شروع میکردند، درحالی که بوسه هاشون یک لحظه هم متوقف نمیشه...
نه اینجوری...
باکی فکرش رو پس زد و ادامه داد
+ولی این تنها چیزیه که میتونم با وجودش قوی بمونم... اگه نباشه... فکرنمیکنم از پسش بربیام استیو...
نگاهش دوباره به چشم های استیو برگشت و استیو غمگین بهش زل زد
+هردفعه بهش فکرمیکنم یاد اون روزی که بدن بیجونم روی برفها کشیده میشد میوفتم...
-باکی...
استیو طاقت نیاورد، جلو رفت و به بغل کشیدش. باکی چشم هاشو بست و از وجودش آرامش گرفت
از احساس امنیتی که بهش میداد...
اینکه اون اینکه کنارش بود یعنی نمیذاشت هیچ اتفاق بدی براش بیوفته و این براش یک دنیا ارزش داشت
بعداز لحظه ای از بغلش بیرون اومد و دستی به صورتش کشید و بغضش رو خورد
+نمیتونم درش بیارم استیو... حتی نه برای ارتقا دادنش!!!
استیو سرش رو به معنای فهمیدن تکون داد
-اوکی.... دیگه راجع بهش حرف نمیزنیم...
از جاش پاشد.
نگاهی به ساعت انداخت و به طرف باکی که همچنان روی تخت نشسته بود برگشت. برای عوض کردن حالشون لبخندی به زور روی لبش نشوند و گفت
-ما باید حموم کنیم!... کام هامون هنوز رو بدنمونه....بوی سکس میدیم...
باکی خندید و از جاش پاشد
+همممم بوی خوبیه...
استیو جلو رفت و لب هاشو بوسید. جفتشون زیاده خواه بودند و لب هاشونو روی هم میکشیدند. هر لحظه به سرعتشون اضافه تر میشد.
استیو باکی رو به جلو هول داد و باکی دوباره روی تخت نشست و با خنده گفت
+شاید بتونیم یکم بیشتر کثیف بشیم!!
استیو جلو رفت و یک پاشو روی تخت گذاشت و دوباره بوسیدش
-اوهوم....
چشم هاشون رو به سمت خماری میرفت. دوباره مست آغوش هم شده بودند که با صداش گوشی باکی دست از حرکت کشیدند. استیو کمی عقب رفت و به باکی خیره شد. باکی چشمی گردوند و از استیو جدا شدو گوشیش رو از روی میز برداشت و چشم غره ای به اسم روی صفحه رفت و با برقراری تماس گفت سریع گفت
+سلام خروس بیمحل!!!
صدای جاستین از پشت خط به گوشش رسید
_هیییی باک!!
باکی به استیو خیره شد که نفس عمیقی کشیده و توی جاش کامل نشست. با بیحوصلگی گفت
+چه خبر شده که اول صحبی زنگ زدی جاست؟!!
جاستین بنظر مضطرب میرسید. انگار از تن صدای باکی فهمیده بود بدترین موقع رو برای تماس انتخاب کرده...
-هیچی فقط... من و هارلی میخواستیم ازتون خبر بگیریم...
+و بخاطرش بدترین زمان رو براش انتخاب کردید؟
-درواقع امیدوار بودیم که همه چیز بینتون روبه راه باشه...
باکی زیرچشمی به استیو که سرش رو پایین انداخته و منتظر به دستش خیره شد نگاهی انداخت
+اوهوم
-و به صبحونه دعوتتون کنیم... یعنی عام...
استیو با شنیدن حرف جاستین سرش رو با تعجب بلند کرد و هارلی همون لحظه گوشی رو از دست جاستین گرفت و صادقانه گفت
_های باکی... درواقع منظور جاستین اینکه این دو روز برامون مثل جهنم گذشته و از اونجایی که فقط چندتا جمله روسی بیشتر بهش یاد ندادی که اونم تو این موقعیت ها خیلی کاربردی نداره و هوش مصنوعی منم کمکی به حالمون نمیکنه بهت نیازززز داریم!!!... اندازه دو روزه گشنهایم... پس خواهشششش میکنم خودت رو برسون!!!
استیو و باکی با خنده بهم زل زده بودند. استیو سری تکون داد و باکی گفت
+اوکی.... براتون لوکیشن یه کافه رو میفرستم. برید اونجا تا ما هم بیایم...
-باشه زود میاید دیگه؟؟
لبخند کجی زد و گفت
+بعید میدونم هارلی ما تازه میخوایم دوش بگیرم و بعد...
هارلی سریع گفت
-خواهشا ادامه نده
و بی خداحافظی قطع کرد!
استیو سری تکون داد و به طرف باکی متمایل شد. بوسه ای به لبش زد و از جاش پاشد
-زودباش باک... منتظرمونن
بامی با ناراضایتی از جاش پاشد
+ولی من که بهشون گفتم دیرتر میایم...
استیو به درگاه حموم تکیه داد و گفت
-میدونم... اما نمیتونیم خیلی هم معطلشون کنیم
باکی سرتکون داد. استیو وارد حموم شد و باکی مقابل در ایستاد و متفکر گفت
+دارم به این فکر میکنم هارلی نباید منو باکی صدا کنه!!
استیو خندید و درحالی که مشغول درآوردن شلوارش بود گفت
-اوه جدا؟؟... پیشنهادت چیه؟
باکی شونه بالا انداخت
+نمیدونم....مستر بارنز چطوره؟
استیو با صدای بلند خندید. باکی به دنبالش به داخل حموم رفت
+چرا میخندی؟؟
-چون خنده داره که فکرمیکنی هارلی تورو مستر بارنز صدا میزنه!!!
باکی ابروهاشو بالا برد و با تعجبی ساختگی گفت
+اووووه فکر میکنی نمیکنم مجبورش کنم؟؟
استیو با اطمینان جواب داد
-اون پسرمه باک، تو فکرمیکنی تو این ده ساله نشناختمش؟؟؟
+اوکی...پس حاضری شرط ببندی؟
-سر چی؟
باکی شونه بالا انداخت
+نمیدونم... یه چیز جالب و عجیب؟
لحظه ای جفتشون به فکر فرو رفتند. استیو گفت
-بلوجاب توی دستشویی عمومی؟
لب های باکی به خنده باز شد
+عاشق خلاقیتتم!!
-پس تصویب شد!!
+یاپ!!
استیو برهنه زیر دوش رفت و باکی درحالی که شلوارش رو پایین میکشید نگاهی بهش انداخت
+هی....استیو!!!
استیو به طرفش برگشت
+نظرت راجع به یه بلوجاب الان چیه؟
استیو لبخندی به پهنای صورت زد و گفت
-میدونی چیه؟؟؟ منم عاشق خلاقیتتم باک
.
هارلی و جاستین به کافهای که باکی لوکیشنش رو داده بود رفتند و روبه روی در ورودی نشستند تا درصورت اومدن استیو و باکی ببیننشون.
هارلی درحالی که با اضطراب به در خیره شده بود گفت
-حالا واقعا فکر میکنی بیان؟
با پاش ضرب گرفته بود و پوست لبش رو میجوید. جاستین بیخیال تراز اون به صندلی لم داده و به نیمرخش خیره شده بود
+بهونه احمقانه ای بود هارل، ولی حتما میان...
هارلی شونه بالا انداخت و به طرف جاستین چرخید
-خب دروغی هم نگفتیم یادت نیست دیروز از یه مرده که آدرس پرسیدیم چقدر بد نگاهمون کرد و بدون اینکه حرفی بزنه رفت؟
جاستین سرتکون داد و صاف نشست
+خب حالا قرارشد چی بگیم؟
-هیچی... الان هیچی نمیگیم!! صبرمیکنیم ببینیم خودشون درچه حالن...
جاستین به در خیره شد و با بیتفاوتی گفت
+از لحن باکی مشخص بود تو حال خوبین!
هارلی با فهمیدن منظورش، اخم هایش توی هم رفت و گفت
-جاست خواهش میکنم...
قبل از اینکه جاستین بتونه جوابی بده، ویتر برای چندمین بار به سر میزشون اومد تا سفارششون رو تحویل بگیره
جاستین نگاهی به منو کرد و گفت
+خب مثل اینکه اینا خیال اومدن ندارم
هارلی منو رو از دستش کشید
-هییی نه ما نباید چیزی سفارش بدیم!!
+چرا!؟
-مثلا گفتیم دو روزه داریم از گشنگی میمیریماااا...
+خب من الان واقعا اندازه دوروز گشنه امه!
جاستین زیرچشمی به ویتر که منتظر بهشون خیره شد نگاه انداخت
-نه جاست... باکی خیلی تیزه میفهمه!
+یعنی فکرمیکنی تا الان نفهمیده؟
-مطمئنا هرچقدر هم تیز باشه متوجه قصد ما نمیشه!!
جاستین نفسش رو با صدا بیرون داد و روبه ویتر به روسی دست و پا شکسته گفت
+اوکی... ما بعدا سفارش میدیم
هارلی با رفتن ویتر خندید و گفت
-خوبه حداقل دوتا کلمه جز فحش هم بهت یاد داده!!
+کی؟ باکی؟... اوه نه... اینارو خودم یاد گرفتم...
-میدونی واقعا دوست دارم بدونم تو و باکی تو این دوسال چطور پول درمیاوردید!
جاستین با صدای بلند خندید و شونه بالا انداخت.
به یاد خاطرات بامزه ای افتاد که حتما باید تو یه موقعیت مناسبتر برای هارلی تعریف میکرد!
+خیلی کارها بود که میشد کرد...
هارلی با هیجان گفت
-دزدی!
سرب به طرفین تکون داد
+گاد نه!... راه های راحت ترهم هست!
-یعنی دزدی راحت نیست؟
+استرسش زیاده!!
هارلی کامل به طرفش چرخید و آرنجشو روی میگذاشت
-اوکی...
جاستین به چشم های مناظر هارلی خیره موند
+بیشتر در ازای کار پول میگرفتیم!...
و قبل از اینکه هارلی لب باز کنه گفت
+نپرس چه کاری!
هارلی بهش خیره موند
+و گاهی وقتا که خیلی احتیاج داشتیم بازی میکردیم... درواقع شرطبندی!
با چشم های گرد شده گفت
-اوه...بازی؟؟؟ باکی؟؟
جاستین برای تایید سر تکون داد
+قطعا باکی! تاحالا سر میز ننشستی و باهاش پوکر بازی نکردی که بدونی!
هارلی دوباره صاف نشست و نگاهش به طرف در ورودی برگشت
-عاااا گرفتم... بالاخره از پوکرترین آدم دنیا چه انتظار دیگه ای میشه داشت ها!؟
+اره... مشخصا اگه خودش بخواد کسی نمیتونه چیزی از چهره اش بخونه...
و هارلی با یادآوری پدرش اضافه کرد
-ولی اگه خوب بشناسیش میتونی...
جاستین فقط سرتکون داد و با دیدن باکی و استیو که به داخل کافه میومدن سریع گفت
+اووووه اونا اومدن...
-اره دارم میبینمشون...
هارلی به پدرش زل زده بود تا بلکه تأثیر نگاهش باعث بشه ببینتش. همچنان زیرلب زمزمه کرد
-و مشکلشونم حل شده...
جاستین با بیخیالی گفت
+من که فکر میکنم سکس کردن!!
هارلی عقب کشید و گوشش رو گرفت
-هیییی گوشاااااام
تک خنده ای به واکنش هارلی کرد و دستشو به معنای تسلیم بالا برد
+اوکی من دیگه چیزی نمیگم
باکی و استیو با دیدنشون، به طرفشون رفتند.اول باکی نشست و بعد استیو کنارش، هردو مقابل جاستین و هارلی
باکی کتش رو در آورد و روی دسته صندلی انداخت
_هی جاست...
+هیییی...
استیو نگاه محبت آمیزی به هارلی انداخت و گفت
_تو خوبی پسر؟
هارلی لبخند اطمینان بخشی زد و از دیدن لبخند پدرش خوشحال شد. آرامشی رو تو چشم هاش حس میکرد که خیلی وقته که ندیده بود
بیقراری اون چشم ها، هارلی رو هم نگران کرده بود.
شاید زمانی حتی تصور کرده بود که اون دیگه هیچوقت به آرامش نمیرسه! و این قلبش رو میشکوند
پدرش برای رسیدن به جایگاهی که الان داره سختی های زیادی کشیده بود، فداکاری های زیادی کرده بود و بیشتراز همه مستحق آرامش بود!
-همه چیز خوبه!
جاستین هم به دیدن نگاه منتظر استیو سرتکون داد
+یاپ....
_چیزی سفارش ندادید؟
باکی متفکر بهشون خیره شد. هارلی با شرمندگی خندید وگفت
-عام نه دیگه گفتیم که....
باکی یه ابروشو بالا داد وگفت
_یعنی شما دوتا حتی وقتی فکرتونو ریختید روهم بازم به این نتیجه نرسیدید که میتونید دستتونو روی چیزی که میخواید بزارید و سفارش بدید!!
جاستین نامطمئن لب زد
+اخه روسی بود...
باکی با ناباوری گفت
_خب کلمه اشو سرچ میکردی!!!
جاستین لحظه ای به باکی زل زد و بعد گفت
+به اونش فکرنکرده بودم!
باکی چشمی گردوند و استیو سریع گفت
_اشکال نداره حالا... خوب شد که دیدمتون...
هارلی لبخندی به باکی حواله کرد و به آرومی جواب داد
-اره... ماهم!
با اومدن ویتر هرسه ساکت شدند تا باکی سفارش هاشون رو بده. هارلی مضطرب همچنان با پاش روی زمین ضرب گرفته بود و جاستین فقط نگاهش روبه باکی بود.
زمانی به این نتیجه رسیده بود که باکی فقط با خیره شدن تو چشم هاش میتونه همه چیز رو از نگاهش بخونه و برای همین دروغ گرفتن و پنهانکاری فایده نداره...
البته هیچوقت چیزی نبود که بخواد ازش مخفی کنه...
همیشه همه حرفاشو بهش زده بود
با وجود چشم غره ها و کامنت های بعضی وقتا سردش. چون میدونست که در باطن واقعا بهش اهمیت میده و خوشحاله از اینکه اون باهاش حرف میزنه...
گاهی وقتا از روزهای سخت گذشته و پدری که ولش کرده و مادری که فقط به دنبال نیاز های خودشه میگفت و وقتی خیلی به فکر میرفت باکی مثل یک غریق نجات به کمکش میومد و دستشو تو موهاش میبردو بهم میریختشون و میگفت: اینا همهاش مال گذشته است، الان فقط غصه شکم گرسنه ات رو بخور، بقیه چیزا به مرور زمان حل میشه...
و اون عمیقا با این حرف آروم میشد
اینکه همش مال گذشته بود...
اینکه مطمئن میشد هرچی بوده تموم شده...و دیگه اهمیتی نداره
کاش میتونست همینجوری هم باکی رو آروم کنه! کسی که حرف از تموم شدن گذشته میزنه، ولی هنوزم خودش رو بخاطر کارهایی هیچ کنترلی هم روش نداشته سرزنش میکنه!!
جاستین با دیدن چشم های ریز شده باکی و نگاه پراز شکش معذب شد و رو برگردوند.
استیو شکننده سکوت بینشون بود و روبه هارلی گفت
_خب چه خبر؟ از... از آمریکا، از خونه...
هارلی سریع جواب داد
-همه چیز خوبه... با پیتر صحبت کردم. هیچ مشکلی نیست!
هارلی گفتن از تونی رو فاکتور گرفت و ادامه داد
-با مورگان هم حرف زدم. البته... خیلی دوست داشت با خودت حرف بزنه، بهش گفتم که درگیری و بعدا باهاش حرف میزنی...
استیو به آرومی سرتکون داد و نگاهش به میز برگشت. نمیتونست بیشتراز این زنگ زدن به مورگان رو به تعویق بندازه
اون دخترش بود و هراتفاقی هم که افتاده دخترش میموند
نباید اینقدر از واکنشش میترسید!!
باکی به کمکش اومد و به آرومی به طرفش چرخید و گفت
_تو باید به مورگان زنگ بزنی استیو
به چشم هاش نگاه کرد و سرتکون داد
_اره باید بزنم...
از نگاه منتظر باکی فهمید منظورش همین الانه و بعداز چند ثانیه از جاش پاشد. مطمئنا تا آوردن سفارش هاشون زمان مناسبی برای این کار بود...
هارلی به دور شدنش خیره موند که با صدای باکی به طرفش چرخید
_خب چی شده؟
باکی به طرفشون متمایل شده بود و دست هاشو روی میز گذاشته بود و نگاهش در رفت و آمد بین هارلی و جاستین بود
جاستین سریع گفت
+چی چی شده؟
و هارلی همزمان باهاش گفت
-هیچی نشده...
نگاهی به هم انداختند و جاستین تن صداش رو پایین آورد
+البته...ما میخواستیم که...
قبل از اینکه ادامه بده با برخورد پای هارلی به پاش آخی گفت و ساکت موند
ابروهای باکی از تعجب بالا رفت و هارلی سریع گفت
-ببخشید... حواسم نبود
و جاستین ادامه حرفشو رو به باکی زد
+ما میخواستیم ببینیمتون فقط... درواقع...همین...
باکی لحظه ای بی هیچ حرفی بهشون زل زد و بعد سری تکون داد و جاش پاشد و به طرف میز پذیرش سفارشات رفت
جاستین درحالی که به رفتنش زل زده بود، دستش رو پایین برد و پاش رو ماساژ داد و گفت
+دیدی گفتم باکی فهمیده
-اون فقط شک کرده یه چیزی شده... وگرنه عمرا بفهمه قضیه چیه
جاستین سر بلند کرد و گفت
+تو نمیخوای حرفی بزنی؟ فهمیدیم خوبن دیگه!
-نمیدونم چطوری شروع کنم!!
جاستین شونه بالا انداخت
+اخه کار اشتباهی هم نمیخوایم بکنیم... فقط میخوایم برگردیم آمریکا...
-اره....
به آرومی گفت
+تو که نمیخوای بهشون از پیشنهاد کلینت و واندا بگی؟
با ترس سری به طرفین تکون داد و انگشتشو جلوی بینیش گرفت
-نه جاست.... از اون پیشنهاد هیچکس نباید خبردار بشه.... نه دد نه قطعا پاپز...
+اوکی...
-به باکی هم چیزی نمیگیم!!!
اخم های جاستین درهم رفت
+اخه چرا؟!
-چون کلینت به ما اعتماد کرده... با این کار داره موقعیت خودشم تو خطر میندازه...
جاستین نگاهی به استیو و باکی انداخت و که هنوز تو همون جایگاه چند ثانیه قبل ایستاده بودند و بعداز به طرف هارلی برگشت
+خب... حالا که چی برمیگردیم و میشیم اونجرز در سایه؟
هارلی پوزخندی زد و جواب داد
-فکرنمیکنم اصلا اسم اونجرز رومون بزارن
جاستین با خنده گفت
+پس یه اسم جدید میزاریم واسه گروهمون!
ویتر همون لحظه با سفارشهاشون اومد و هارلی از دور به استیو اشاره کرد که زودتر بیاد و بعد همراه با جاستین مشغول خوردن شدند.
باکی بعداز نوشتن چیزی روی میز پیشخوان به طرف استیو رفت و درحال صحبت باهاش شد. جاستین لحظه ای به جفتشون خیره موند.
هارلی تکه ای از وافلش رو برید و داخل دهانش گذاشت و از بی حرکتی جاستین تعجب کرد. رد نگاهش رو گرفت و گفت
-به چی داری فکر میکنی؟
جاستین با شنیدن سوال هارلی دست از نگاه های خیره اش برداشت و گفت
+از شنیدنش خوشت نمیاد!!
کنجکاو شده کامل به طرفش چرخید
-یعنی یه چیزیه که نمیتونی به دوست پسرت بگیش؟
+نه مسئله اینکه مربوط به پاپزت و باکیه...
و مظلوم بهش زل زد
-چی هست حالا؟
+هارلی!!
-خب نمیتونم کنجکاویم رو کنترل کنم. باید بگی!!
کمی بهش زل زد و شونه بالا انداخت
+اوکی.... داشتم به این فکر میکردم تو رابطه اشون کدوم تاپه
صورت هارلی جمع شد و با صدای بلند گفت
-عیوووو!!!
و رو از جاستین گرفت
+گفتم که خوشت نمیاد!
-عیووووووووو!!
جاستین در دفاع از خودش گفت
+این یه حرکت کاملا معمولیه چون کل آدم های دنیا انجامش میدن... مثل خوابیدن و غذاخوردن میمونه!! چرا اینقدر بد برخورد میکنی!!
-چون اون پدرمه جاست!!
+خب؟؟؟ چون پدر توعه نیازی به این کار نداره؟؟
سری به طرفین تکون داد
-این واقعا خجالت آوره...
+میدونم!!!
با شرم سربلند کرد و نگاهی به پدرش انداخت که دورتراز اون ها ایستاده و با باکی درحال صحبته
لب برچید. شیطنت همیشه واگیردار بود! اون هم خیلی سریع بهش مبتلا میشد....
به آرومی لب زد
-ولی....الان که گفتی برای منم سوال شده کدومشون تاپه!
جاستین خندید و کمی از قهوه اش نوشید
+هاها.... دیدی ذهنت رو درگیر میکنه!!
-فکرمیکنم پاپز باشه
جاستین واکنش نشون داد
+نهههه اشتباه میکنی!!! باکیه... ۸۰درصد مطمئنم
-امکان نداره!!!
جاستین دستش رو به طرف هارلی گرفت و گفت
+حالا میبینیم!!.... شرط میبندی؟؟
هارلی نگاهش به طرف جاستین برگشت
-همممم چطوری قراره ببینیم؟
جاستین با خنده جواب داد
+مسلما نه اونجوری که الان تو ذهنته... شاید بتونیم یه جوری از زیر زبونشون بکشیم.. هوم؟!
هارلی دستشو تو دست منتظر جاستین گذاشت و گفت
-اوکی... شرط ببندیم!
_سر چی شرط میبندید؟
با صدای باکی جفتشون از جا پریدند و باهم گفتن
-هیچی...
و هارلی اضافه کرد
-قطعا هیچی!!
باکی سرجاش نشست و استیو اول مشکوک نگاهشون کرد و بعد نشست. صحبتش با مورگان همونطوری که انتظار داشت پیش رفت، با اینکه هردو خیلی معمولی صحبت کردند ولی یه سردی این وسط حس میشد که روح استیو رو شکنجه میکرد
حتی دوست نداشت به این نتیجه برسه که اون دخترش رو ناامید کرده
الان، اونم تو سالهایی که خیلی بهش نیاز داره تنهاش گذاشته بود. اگه راه حل بهتری داشت، قطعا این رو انتخاب نمیکرد...
امیدوار بود یه روزی مورگان این رو درک کنه...
مشغول خوردن صبحانه اشون شدند. درحالی که باکی همچنان به جاستین نگاه های معنا داری می انداخت و با چشم هاش ازش میپرسید که چی شده!
هارلی بعداز تموم کردن وافلش عقب کشید و درحالی که به استیو زل زده بود گفت
-شما میخواید بعداز این یه هفته چیکار کنید!؟
استیو درحالی که مشغول تکه کردن بیکنش بود سربلند کرد و اول نگاهی به باکی انداخت و بعد به هارلی
_هنوز تصمیمی نگرفتیم...
باکی آرنجشو روی میز گذاشت و لیوان قهوه اش رو جلوی لب هاش گرفت و گفت
_شما میخواید چیکار کنید؟
هارلی لحظه ای مکث کرد و استیو کارد و چنگالش رو روی میز گذاشت
-من.. خب من به دد قول دادم که برگردم... تازه کالجم هم مونده و....
به دنبال بهونه ای بهتر برای تنها گذاشتن پدرش بود که استیو نجاتش داد و سریع گفت
_اوه اره... تو حتما باید برگردی... اینجا برای تو امن نیست... و منم نمیخوام از زندگیت عقب بمونی...تو باید برگردی و مواظب خواهر و برادرت هم باشی...
باکی قهوه اش رو روی میز گذاشت و به صندلی تکیه داد. به جاستین که محو صحبت های استیو بود زل زد و صداش رو صاف کرد. جاستین متوجه اش شد و نگاهش به طرفش برگشت. با با ایما و اشاره باز سوال توی ذهنش رو پرسید
جاستین لب تر کرد و عقب رفت. طوری که عقب تراز هارلی قرار بگیره و دید استیو بهش کور بشه
با انگشت اشاره اول به استیو و بعد به باکی اشاره کرد و مقابل چشم های منتظر باکی دو دستش رو بالا برد و یکی رو بالا تراز دیگری گذاشت و تاپ و باتم بودن رو نشون داد و سوالی که ذهنشون رو درگیر کرده رو پرسید
باکی متفکر بهش خیره شده بود. بعداز انجام دوباره جاستین متوجه منظورش شد و ناخودآگاه زیر خنده زد.
استیو از صحبتش دست کشید و به طرف باکی برگشت.
باکی لب تر کرد و به چشم های شیطون شدهی جاستین لبخندی زد و روبه استیو گفت
_ببخشید!!....
و رو به هارلی ادامه داد
_منم با نظر استیو موافقم... اسم شما که پای اون برگه نیست که مجبور باشید سر آزادیتون معامله کنید
جاستین سرتکون داد. باکی با این حرفش بهش جواز رفتن رو داده بود!
_حالا کی قراره برید؟
هارلی سریع جواب داد
-قطعا بعداز این یه هفته!
باکی سر تکون داد. صحبت هاشون کمی بعد ادامه داشت. از برنامه اشون برای آینده و کارهایی که میتونن انجام بدن گفتن و بعد استیو و باکی قصد رفتن کردند
باکی درحالی که استیو مشغول پوشیدن کتش بود، برگه ای که قبلتر مشغول نوشتنش بود رو به طرف جاستین گرفت و گفت
_اینو بگیر... توش جمله های مهمی که احتیاجتون میشه رو نوشتم. کافیه فقط انگشتتون رو بزارید رو یه کدوم و به یه نفر نشونش بدید
هارلی لبخندی حواله اش کرد
-ممنون
_مواظب خودتون باشید پسرا... از دردسر هم دورباشید
جاستین سرتکون داد
+حتما!!
باکی درحالی که همراه استیو به طرف در خروجی میرفتند رو به جاستین گفت
_هی اون جمله آخری خیلی مهمه... حواستون رو خوب جمع کنید
و قبل از خروجشون چشمکی بهش زد. جاستین تای برگه رو باز کرد و نگاهش به جمله آخر خیره موند
«کاندوم فروشی کجاست!!»
جاستین لب برچید و زیرلب خندید و هارلی با دیدنش از خجالت گوش هاش سرخ شد.
.
با خروجشون از کافه سوز سرما به بدنشون نشست و باعث شد تو خودشون جمع بشن. استیو خودش رو به باکی نزدیک کرد وگفت
-هی یادت رفت شرطت رو انجام بدی
باکی خندید و گفت
+اره حواسم پرت شد...
به نیمرخش زل زد و با شیطنت گفت
-این یعنی من بردم؟ یا میخوای ادامه بدی مستر بارنز؟
و طوری مستر بارنز رو به زبون آورد که لبخند رو لبهای باکی نشست. نگاهی به اطرافش انداخت و با دیدن تابلوی باری در مقابلش گفت
+میدونی چیه جناب راجرز؟ من شکستو قبول میکنم!!
و به طرف بار هولش داد
YOU ARE READING
Marvelous Drama Season 2
Fanfictionشیپ: استیو و تونی / استیو و باکی ژانر: درام، عاشقانه وضعیت: فصل دوم توصیحات: بعداز دوسال از اتفاقات افتاده میون استیو و تونی و باکی، باکی دوباره مجبور شد قدم به شهری بزاره که فکر نمیکرد دیگه هیچوقت بهش برگرده... حالا دیدن استیو براش یه خط قرمز بود ک...