part 20

84 8 2
                                    

-هی خوشتیپ
نگاهِ به میز دوخته شده‌اش، لحظه ای دودو زد و این تنها واکنشی بود به حرف دختری که از پشت بهش نزدیک میشد داد.
انگشت های نازک دختر روی شونه اش نشست و با لوندی گفت
-اوووه نبینم اخمتو... چی شده؟ مطمئنم من میتونم کمک کنم حالت بهتر بشه...
لحن وسوسه انگیزش باعث شد استیو بالاخره چشم از روی میز برگردونه و به دختر روبه روش نگاه بندازه...
سن بالایی نداشت، شاید ۳۰خورده ای سال...
اما چشم هاش... توی چشم هاش حرارت خاصی بود که آتیش هوس هر مردی رو روشن میکرد! هر مردی...
ولی استیو نه!
جدا از گی بودنش، اصلا تو شرایط فکر کردن به کس دیگه‌ای نبود. باکی حجم بزرگی از قلب و ذهنش رو اشغال کرده بود.
جوری که حتی درست نمیتونست بخوابه...
یا به کارهای روزمره اش برسه!
این روزها بیشتر پیش میومد نگاهش لحظه‌ای به یک نقطه خیره بشه و به خودش بیاد که ساعت‌ها تو همون حالت مونده...
چند ماه گذشته بود از بدرود گفتن باکی؟
از ترک کردن دوباره اش؟
چندماه گذشت از زمانی که بهش بین خودشون یک خط کشید و با نگاهش بهش التماس کرد اون خط رو کنار بزنه و این بازی مسخره فداکاری رو تمومش کنه و اون...
عوض اعتماد کردن بهش دوباره تنهاش گذاشت!
این‌بار، بار دوم بود یا سوم؟
نگاهش به چشم های دختر خیره مونده بود که دید لب برچید و به آرومی یقه‌ی لباسش رو‌ کنار زد و قسمتی از برجستگی سینه اش رو براش به نمایش گذاشت.
استیو برگردوند و اول به اطراف و بقیه کسانی که داخل بار بودن نگاهی انداخت که بی توجه بهش مشغول نوشیدن و حرف زدن بودند و بعد دوباره نگاهش رو به مقابلش دوخت.
شاید همین بی‌محلی باعث بشه اون دختر بفهمه که استیو اهل این چیزا نیست!!
تقریبا ده روزی میشد که به این روستای دورافتاده اسکاتلند پناه آورده بود. گوشه دنجی که از کل دنیا دور باشه و کسی نشناسدش!
البته که نمی‌شناختنش...
قبلا داخل نیویورک هم مردم سخت می‌تونستند بدون کلاه‌خود و لباس کپتن‌آمریکا تشخیصش بدن، مگر اینکه همراه تونی یا بچه ها بود...
حالا که بدون تمامشون، در روستایی که مردمش کلا از دنیای بیرون به دورن و با وجود ریشی که چند ماهی میشه بلند کرده، قیافه‌اش حتی برای خودش هم جلو‌ی آینه قابل تشخیص نبود
اون استیو قدیمی کمی فرق داشت با این استیو!
نه فقط چهره‌اش...
حتی طرز نگاهش هم فرق داشت
این روزها حس میکرد حتی آبی چشم هاش هم تیره‌تر شده
طوری که بیشتر به سیاهی میزنه!
دختر کنارش نشست و سفارش آبجو داد.
-گرفتم... کلا علاقه ای به اینا نداری! شاید اگه یه دیک بین پام بود بهتر میتونستم بهت کمک کنم نه؟
لحن دختر کاملا عوض شد. استیو ناخودآگاه با شنیدن حرفش لبخندی محو زد و به طرفش برگشت
+فکر نمیکنم در هر صورت سکس بتونه کمکی بهم بکنه...
دستش رو روی میز بار تکیه داد و یه پاش رو زیر پای دیگه‌اش برد تا کاملا به طرف استیو برگرده و بعد گفت
-نزن این حرفو!!! سکس در هر صورتی می‌تونه کمک کنه!!
چشمکی زد و لب هاش به خنده باز شد. استیو به حرکات صورتش چشم دوخته بود. سری تکون داد و به طرف پیک مشروبش برگشت و یک ضرب رفت بالا...
مست که نه، اما شاید کمی سرش رو سبک میکرد!
-میخوای درباره اش حرف بزنی؟
+درباره چی؟
دختر با خنده گفت
-بهتر بود میگفتی درباره کی!
بی‌تفاوت شونه بالا انداخت و سری به طرفین تکون داد
+اهمیتی نداره چون تموم شده...
توی ذهنش، خودش هم به این حرف خندید
که تموم شده...
یعنی دیگه بهش فکر نمیکنی؟
خفه‌شویی به خودش گفت و لبش رو با حرص روی هم فشرد که صدای دختر رو شنید
-ولی اون قطره اشک خونه کرده تو چشم هات چیز دیگه‌ای رو میگن...
استیو با تعجب انگشت روی چشم هاش کشید. مگه ممکن بود چشم هاش نم‌دار بوده باشن و نفهمیده؟
دختر خندید و استیو فهمید که این فقط یه نقشه‌ی احمقانه برای اثبات حرفش بوده...
-تموم نشده...حداقل نه واسه تو
با حرص به چشم های خندونش نگاه کرد و گفت
+دارم تلاشم رو میکنم خب؟
-هی منم نخواستم تیکه بارت کنم! فقط چیزی که دیدم رو گفتم...
سرش رو با کلافگی تکون داد.
+ممنونم بابت همدردیت ولی... من دیگه میخوام تنها باشم...
سعی کرد با ادب این رو به زبون بیاره و دعادعا کرد که دختر بیشتراز این تلاش به برهم زدن آرامشش نکنه...
-چی؟؟ داری منو دک میکنی؟ دلت میاد؟
چشم هاشو نازک کرد و سرش رو کمی خم کرد تا دل استیو رو به رحم بیار...
سری به طرفین تکون داد و با ناباوری گفت
+خانم... من اصلا شمارو نمیشناسم!!!
آبجوش رو برداشت و از جاش پاشد
-حالا لازم نیست اینقدر هم مودب باشی! آدرین...
و منتظر بهش چشم دوخت. بعداز چند ثانیه انتظار با تعجب گفت
-نمیخوای خودت رو معرفی کنی؟
استیو با شک جواب داد
+استیو...
دختر لبخند مهربونی زد
-خوشبختم!
و استیو دوباره تاکید کرد
+نمیخوام حرف بزنم...
دستی به شونه اش کشید و گفت
-اوکی تنهات میزارم... ولی مطمئنم بعداز دو-سه تا شات دیگه پشیمون میشی که چرا گفتی نمیخوای حرف بزنی!!
استیو همین الان هم پشیمون شده بود...
آرامش؟... از کدوم آرامشی حرف میزد که آدرین بهم ریخته بودش؟
سکوتش هم همراه با خودخوری بود، اما آرامشی درکار نبود
آدرین رفت و استیو رو توی حال خودش تنها گذشت. گنگ و گیج میون افکار و خاطراتش...
ذهنش درگیر بود، نه اینکه فقط و فقط به باکی فکرکنه و بس، اما باکی... همیشه توی ذهنش منطقه امنش بود.
اون جایی که وقتی از همه چیز کلافه میشد با فکر کردن بهش آروم بشه!
چه زمان جنگ، چه بعد از اون... حتی زمانی که با تونی بود
فقط به یاد روزهایی که باهم سپری کردند، بچگی‌هاشون، خنده‌های زیر بارون و دویدن های بی‌دلیلشون برای اینکه ثابت کنن کدومشون زودتر به خط پایان میرسه!
زمستون قهوه‌خوردن هاشون کنار پنجره توی بغل هم زیرپتو
یا حتی زمان جنگ، وقتی باهم به عملیاتی میرفتند و دوتایی مثل یه تیم پشت هم بودند!
تمام این خاطرات ریز و درشت نقطه امنی بود که حتی با شکسته شدن دلش هم ازشون نگذشت!
توی اون دوسال هنوزم وقتی زندگی همه جوره بهش فشار میاورد و میخواست برای چند دقیقه چشم روی هم بزاره تا آرامش بگیره بهشون فکر میکرد...
اما حالا... نه!
باکی کاری کرد باهاش که دیگه نمیتونست حتی به خاطرات خوبشون فکر کنه و اشک نریزه...
حالا با وجودی که چندین ماه بود بچه هاشون ندیده و صداشون رو به درستی نشنیده، وقتی هم از طرف دولت ها تحت تعقیب بود هم از دست دشمن هاش، وقتی عشقش رو از دست داده و تمام باورش نسبت بهش زیر رو شده...
دیگه نقطه امنی هم نداشت که بهش پناه ببره و برای چند ثانیه هم آروم بشه!
باکی حتی خاطرات خوب گذشته‌اشون روهم ازش گرفت...
این واقعا بی‌رحمی بود!
چطور حالش رو از چشم هاش نخوند؟ چطوری نفهمید که بدون اون نمیتونه...
یا شاید این وسط استیو بود که باید متوجه حال خرابش میشد نه؟
دیگه نمیتونست تحمل کنه؟
دیگه این دنیا رو نمیخواست؟
اما... پس استیو چی...
مگه قرار نبود برای هم با دنیا فرق کنن؟
-هنوزم نمیخوای حرف بزنی؟
با صداش، از جا پرید. بازدم حبس شده اش رو به بیرون داد و نگاهش رو به آدرین برگردوند. تازه متوجه خالی شدن بار شده  بود. معلوم نبود چقدر گذشته و اون بازهم حساب زمانو از دست داده...
دستی به چشم های خسته اش کشید
مطمئن بود دیگه حتما قرمز شدن... چون سوزش غیر معمولی داشتن!
-چی شده... ها؟.... کشتی‌هات غرق شدن؟
آدرین روی صندلی کمی جا به جا شد و بعد گفت
-تعریف کن برام... میخوام بدونم...
و قبل از اینکه استیو حرفی بزنه، دستش رو به معنای تسلیم بالا برد
-قول میدم جدی باشم.... قسم میخورم!
نگاهش رو دزدید. لحظه ای به پایین و بعد سر چرخوند و به مقابلش خیره شد. انگار از خوابی عمیق بیدار شده بود. کمی گیج و منگ بود. شایدم مشروب هایی که خورده بالاخره اثر کردن و یه نیمچه مستی رو تجربه کرده بود!
اهنگی که داخل بار پخش شد به گوشش آشنا اومد. یه آهنگ قدیمی که به یک باره چندسالی به عقب کشیدش...
موزیکی که سال‌ها پیش شنیده بود
لحظه ای شک کرد...
چطور ممکنه... این موزیک حالا!؟
درست نمیدونست واقعا موزیک درحال پخشه یا صرفا یه خاطره‌ایه که به این شکل به ذهنش رسیده...
گرمای اون روزا رو به یاد داشت. همه چیز انگار حس شدنی تر بودند... صدای باکی رو از سمت چپش شنید
«شاید یه روز بتونیم توی بار باهاش برقصیم»
اره... یه خاطره بود!
که مثل رویا میمونست...
یه رویای دور...
حتی جرأت نداشت رو برگردونه و با جای خالیش روبه رو بشه
نمیخواست این خاطره‌اش هم رنگ تلخی بگیره! یه تصویر اشتباه بهش اضافه بشه
دوست داشت تو همین شکل ثبتش کنه!
همینقدر خاص و دوست داشتنی....
اشکی از چشم هاش سرازیر شد.
-چی شد؟
سریع با دستی که به صورتش کشید، رد اشک رو پاک کرد و امیدوار بود آدرین ندیده باشدش...
واقعا چه اتفاقی افتاده بود؟
چطور میتونست تمام غمی که تو دلشه رو تبدیل به واژه کنه و به زبون بیاره...
+اون نخواست...
شاید این خلاصه ترین ورژن ماجرا بود!!
+نتونست... منو انتخاب کنه!
چقدر ناچار بودن باکی توی اون شرایط براش گرون تموم شده بود!!
+بعداز اینکه من به کل دنیا گفتم برن به درک...
لب گزید. نمیخواست به زبون بیاره..
نه نگفت...
اما آدرین حرفش رو از سکوتش خوند
«اون به من گفت برم به درک»
-پس تموم شده؟
+اره... اره اون تمومش کرد...
حتی به طرف مخاطبش برنمیگشت تا یه مکالمه رو در رو داشته باشند. البته آدرین هم مثل قبل توی موقعیت سختی قرارش نمیداد...
شاید به نحوی حرف زدن با این غریبه دوای دردهاش باشه!
حرف هایی که نمیتونه به هرکسی بگه
چون کپتن آمریکاست!
و انگار زدن این حرف ها عجیب و برای همه، حتی ناتاشا و سم، دور از ذهن بیاد...
-دلیلی هم برای این کارش آورد!؟
اینجا میتونست استیو باشه! یه مرد شکست خورده که نیاز نداره خودش رو قوی نشون بده...
حتی شاید، اغراق در ضعیف بودنش بکنه
فقط برای اینکه به اون نقطه ای برسه که بالاخره بتونه بگه آخیش... گفتمش!
که یه جوری این بار سنگین روی قلبش رو کم کنه...
اما درجواب حرف آدرین فعلا چیزی نگفت و فقط یه قُلپ از مشروبش خورد
-بهش حق میدی، مگه نه؟
تلخ خندید
+اون تنهام گذاشت... چطور میتونم بهش حق بدم...
-ولی بهش حق میدی! چون چاره ای نداشته؟
به طرفش برگشت. بالاخره به صورتش نگاه کرد
+چرا این حرفو میزنی!!؟
-جوری که گفتی نتونست انتخابت کنه... بخاطر اون میگم بهش حق میدی...
سری به طرفین تکون داد و به تعجب آغشته به عصبانیت استیو لبخند زد
-عشق مزخرفه... میدونی! مثل یه سم میمونه، وقتی وارد بدنت میشه تمام حسگرهای عقلانیت از کار میوفته، گاهی وقتا درد میکشی و لذت میبری... ناراحتی ولی این ناراحتی رو نمیخوای با هیچ‌ چیز تو دنیا عوض کنی! یا توی موقعیت تو... درد میکشی از اینکه تنها موندی اما بهش حق میدی که تنهات گذاشته... اینم یه راهیه که باهاش قلبت، مغزت رو راضی میکنه!... عشق.مزخرفه!!!
سری به آرومی تکون داد. نگاهش روی نقطه ای روی دیوار ثابت موند
+من به یه دروغ چنگ زده بودم! واسه خودم یه دنیای تخیلی ساخته بودم. که توش اون‌ وقتی همه چیز رو بفهمه، وقتی بفهمه که چقدر منتظرش بودم، بفهمه که چقدر فداکاری که کرد احمقانه بوده و چیزی که محکوم به فنا بود، تموم شده و یه جورایی کاری که کرد بی نتیجه بوده، میاد و تمام شک و تردید هارو ازم میگیره و جلوی همه دنیا برای داشتنم وایمیسته...
خندید تا بعضش رو مخفی کنه
لب هاش شکل عجیبی از خنده رو به خودشون گرفتند
+اما...
+نمیدونم یهو چی شد که بعداز همه این اتفاقا من همش در تلاش بودم با شک و تردید های اون بجنگم. اینقدر که فراموش کردم خودم چقدر تو این اتفاق تردید داشتم! یادم رفت یه زمانی بین دوتا چیز مهم زندگیم که اتفاقا یکیش خودش بود گیر کردم و نتونستم انتخابش کنم....
میدونست شاید نصف حرف هاش هم برای آدرین مفهوم نباشه
اما اهمیتی نداشت. نیاز داشت که یک بارهم که شده این حرف هارو به زبون بیاره...
+همش رو فراموش کردم فقط برای اینکه با ترس های اون بجنگم. برای اینکه بهش بفهمونم لیاقت بودن بامن رو داره!
میدونی اخه اون همیشه میخواد با حذف کردن خودش از زندگی من، من رو خوشحال کنه!
+این دیگه یه واکنش غیرارادی مغزشه... بدون تصمیم انجامش میده!... مثل وقتی که چیزی به طرفت پرت میشه و تو ناخودآگاه دست رو سپر سرت میکنی!
خندید...
+حتی الان که دیگه درست حسابی خود سابقش رو یادش نمیاد! حتی الان هم یادشه که این رابطه قبلا چطور بوده و...
من... مشکل اینکه من دیگه اون آدم نیستم! نه که اون باشه! ما جفتمون عوض شدیم...
+اما اون نمیخواد اینو بفهمه! نمیخواد برای یک بارم که شده به من اعتماد کنه که میتونم کمکش کنم. میتونم پناهش باشم! میتونم از جفتمون محافظت کنم!
با حرص ادامه داد
+دارم دیوونه میشم از دستش!
به طرف آدرین برگشت که بی هیچ حرفی بهش گوش میکرد.
+میدونم... میدونم که منو دوست داره!
+از وقتی دوتا پسر بچه با کلی حس های خام بودیم میشناسمش. اونقدر میشناسمش که بدونم حسش بهم واقعیه...
+اما...
لب برچید. لحظه ای مکث کرد و بعد ادامه داد
+اخه مگه میشه؟؟ کسی رو دوست داشته باشی و تنهاش بزاری؟....میدونی چیه... ولش کن!
گفت و از چشم های آدرین رو برگردوند. با عصبانیت گفت
+اهمیتی نداره! اگه اون اینو میخواد به درک! همه چی به درک... اون میتونه بره اون سر دنیا و از تنهاییش لذت ببره...
+من دیگه ازش چیزی نمیخوام
+عشق با گدایی به دست نمیاد!
+اگه اون نمیخواد. منم دیگه نمیخوام!!
-پس دیگه نمیخوایش!
آدرین با تردید به زبون آورد. از تمام حرف های استیو گیج شده اما سعی داشت متوجه این ماجرا بشه...
+من اینو نگفتم..‌.
آدرین اخمی کرد و استیو توضیح داد
+چیزی که بین ما هست... هرچی که هست و نیست، عادی نیست! چیزی نیست که به این سادگی از بین بره.... من سر این عشق قلبم رو دادم. دیدم که چطور جلوی چشم هام مچاله اش کرد و با خودش برد...
+من هنوزم اونو میخوام...
+اما این رابطه... این رابطه سمیه!...اگه کمک من رو نمیخواد منم برای این رابطه التماس نمیکنم. میتونه هرجایی بره، هرکاری بکنه... اصلا بره پیش همون مشاوره‌ لعنتی محبوبش!... نورا....
با بردن اسم نورا ابرویی بالا انداخت و چشم گردوند
+دیگه اهمیتی نداره! من عشقش رو تو قلبم دارم دیگه ایناش برام مهم نیست!
-اوووف...... تو وضعت خراب‌تر از اون چیزیه که حتی فکرش رو میکردم. راستش رو بخوای نصف حرف هاتو نفهمیدم...
انتظار بیشتراز این هم نداشت!
شاید حتی یه جورایی خیالش از این بابت هم راحت شد!
که کسی نیست حرف هاش رو بفهمه، تا بخواد قضاوتش کنه...
-نمیدونم من زیاد نوشیدم یا تو که اینقدر همه چیز نامفهومه... اما فکر میکنم تصمیم درستی گرفتی! که یعنی نمیخوای برای عشقش التماس کنی. بزار خودش با مشکلش رو به رو بشه... شاید همین باعث بشه همه چیز درست پیش بره!
درست پیش بره...
توی زندگی استیو همه چیز درست برعکس درست پیش میرفت! اما همه ازش انتظار داشتن درست رفتار کنه...
-یه زمانی با یه پسرک نقاشی همخواب بودم که حرف های فلسفی قشنگی میزد. میگفت آدم های درستی که تو زمان اشتباه باهم ملاقات میکنن جوری از هم دور میشن که دیگه همدیگه رو نبینن... اما! دوباره به هم برمیگردن تو یه زمان درست... چون سرنوشتشون بهم گره خورده. و این چیز کمی نیست... اینکه سرنوشتت به یکی گره بخوره! که اسمت اون بالابالاها کنار اسم یکی دیگه بیاد...
سریع جواب داد
+نمیخوام دوباره دوسال از عمرم رو صرف یه امید واهی کنم!
این دفعه ممکنه یا دوسال طول میکشه، یا ده سال... شایدم تا همین ماه آینده برگرده، ولی من دیگه نباشم که ببینمش!
چون این روزا عجیب سایه سنگین مرگ رو روی خودش حس میکرد...
صحبتشون بعد از این جمله استیو به درازا کشیده نشد.
کمی بعد استیو تلو تلو خوران از بار بیرون اومد و مسیر هر شبش رو در پیش گرفت تا به اتاقی که اجاره اش کرده بره...
بالاخره به حدی رسیده بود که میشه اسمش رو مستی گذاشت
البته نه اینکه هوشیاریش رو از دست بده...
اما مقدار سمی که وارد بدنش کرده اونقدر زیاد شده بود که حرکاتش کندتر از حد معمول بشه و با بی‌رمقی پاش رو روی زمین بکشه...
این سرگیجه خفیف و بی‌حالیش رو دوست داشت....
کاش میتونست بیشتر ازش تجربه کنه...
از قصد، از مسیری که همیشه سپری میکرد فاصله گرفت. صدای جوی آبی که از کنارش می‌گذشت هواییش کرده بود. به دنبال راه آب پیش رفت. از که باریکی که درخت‌های سر خمیده زیادی داشت رد شد و به منبع اون صدای آرامش‌بخش رسید.
میدونست شب از نیمه گذشته که صدای آب، واضح‌تر از هر صدای دیگه به گوشش میرسه...
به چشمه کوچیکی که از صخره ها بیرون اومده و به جویبار میریزه نگاه کرد و روی نیمکت سنگی مقابلش نشست.
لحظه ای چشم بست و هوای مطبوع اونجا و بوی خاک رو نفس کشید و بعد چرخید و روی نیمکت دراز کشید.
یه پاش رو بالا برد و پای دیگه اش روی زمین آویزون شد.
بازوش رو روی چشمش گذاشت و لبخند به لب هاش نشست. خاطره‌ای که توی بار به ذهنش رسید رو دو دستی چسبیده بود. مثل یه شی گرانبها با خودش حمل میکرد و می‌ترسید حتی خدشه‌ای بهش وارد بشه...
رقصشون...
آرزویی که میخواست روز عروسی به واقعیت برسوندش...
اما نشد...
مشکل از سطح آرزوش بود؟
یعنی رقصیدن درکنارهم اینقدر محال بود که هیچوقت دنیا این فرصت رو بهش نداد؟
خاطراتش چرخید...
کابوس رویا مانندی رو به خاطر آورد...
یکدفعه به یک سال خورده‌ای پیش رفت... وقتی وسط مبارزه با اولتران، واندا وردی رو توی گوشش خوند و اون کابوس رو براش ساخت!
دوباره خودش رو همونجا دید. توی همون سالن رقصی که صدای خنده‌ اطرافش به آسمون میرفت...
همه چیز خیلی قشنگ بود
خیلی قشنگ و ترسناک!
و شاید عجیب! دیدن باکی توی یونیفرم نظامیش! با اون کلاه و لبخند کجش
یک تصویر جذاب از اولین باری که توی اون یونیفرم دیدش! تصویری که هیچوقت از ذهنش پاک نشد...
و بعد صداش رو شنید...
صدای خود خودش رو...
نه خبری از دست آهنیش بود
نه نگاه های بی‌تفاوتش
نه اون خش غلیط توی صداش که گاهی شبیه به لهجه روسیش، خشک و خشمگین میشد...
نه! پسر روبه روش... پر از حس زندگی بود
اون یخی نگاه هاش که بهش میخندیدن...
«بهت قول یه رقصو داده بودم مگه نه؟»
و تا به خودش بیاد به طرفش کشیده شده بود. دست راست باکی دور کمرش حلقه شد و دست چپش توی دست استیو پیچید.
مسخ شده بهش زل زده بود. هنوز هم با یادآوری اون کابوسِ زیبا مو به تنش سیخ میشد!
یک دور زدند و بعد باکی با خنده گفت
«اونقدرهاهم سخت نیست...یه پای چپ... یه پای راست»
بالاخره نگاه از چشم هاش گرفت و سرش رو پایین برد تا قدم هاش رو با قدم های باکی هماهنگ کنه
و صدای باکی رو دوباره شنید...
«تو و من،عزیزم.... ‌هیچ پایان خوشی برای ما نیست!»
دوباره همون صدا بود.
همونی که بهش گفت هیچوقت بخاطر من خودت رو توی دردسر ننداز!
همونی که اون روز کذایی اومد و پلاکش رو گرفت و جلوی روش مچاله کرد
وقتی سر بلند کرد، برخلاف تصورش با چهره خشمگین وینتر مواجه شد!
از ترس سریع عقب کشید و از ترس روی زمین افتاد...
کابوس عجیبی بود!... اگر خواب بود، قطعا از اون خواب هایی میشد که تا مدت ها نمیتونست از ذهنش بیرون ببره...
اما این کابوس... بیدار بود و از ذهنش گذشته بود!
حالا بعداز گذشت اون دوران، هنوز هم با یادآوریش مو به تنش سیخ میشد!
مثل کسی که جلوی تلویزیون نشسته اون صحنه رو عقب کشید و به قسمتی که هنوز اون رویا تبدیل به کابوس نشده برگشت...
تاحالا چندباری این کارو کرده بود و هیچ شرمی از کارش نداشت!! اگه نمیتونست تو واقعیت بهش برسه حداقل میتونست تو رویاش این رو بسازه
گوشیش رو از جیب شلوارش درآورد و آهنگ خاطره‌انگیزی پخش کرد و بعد چشم هاشو بست
خودش رو همونجا تصور کرد. همون رویای نصفه نیمه ای که نیاز داشت کاملش کنه
همونجایی که دست های سف باکی دور کمرش حلقه شده و می‌رقصن...
و می‌رقصیدن...
و می‌رقصیدن.......
.
(کجایی الان کابوسِ نازم...
دلم تنگ شده واسه تو بازم
با تو آرومم عجیبه حالم
بازم غرق تو فکر و خیالم...
هی‌غصه - اما،کنیس🌻پیشنهاد میشه شدید)

Marvelous Drama Season 2Where stories live. Discover now