پیتر دست در دست مورگان با استرس به همراه هپی قدم به داخل جت شخصی استارک گذاشت. هر دو بچه با اضطراب به همه جا چشم میچرخوندند و منتظر بودند که هر لحظه نقشهاشون نقش برآب بشه و تونی متوجه همه چیز بشه...
اما جفتشون میدونستند که ارزشش رو داشت! دیدن استیو و حرف زدن باهاش کم چیزی نبود!!
هپی با تعجب لحظاتی بهشون خیره موند تا صندلیشون رو انتخاب کنند و بشینند و بعد به طرف اتاق خلبان رفت و با اشاره ای بهشون گفت که آماده حرکت هستند و خودش هم روبه روی اون دوبچه جا گیر شد.
مورگان زیر لب به پیتر گفت
-اگه بخواد باهامون تا دم خونه پاپز بیاد چی؟
+نمیتونیم بزاریم بیاد مورگان. اگه پاپز فکرکنه مامورها اومدن و فرار کنه چی؟
-منم موافقم باهات. ولی مگه میتونیم هپی رو بپیچونیم؟
+یه راهی پیدا میکنیم...
-اخه...
+هیس! نگاه کن چطوری داره بهمون نگاه میکنه! نزار بیشتراز این مشکوک بشه...
-خب...
پیتر با حرکت جت نفس حبس شده اش رو بیرون داد و دستی به پیشونی خیس از عرقش کشید. حالا فقط یه مانع بین اونها و پدرشون مونده بود!!
در سکوت به هپی زل زد...
هارلی چطور این کارو میکرد؟
درتعجب بود که چطور تاحالا هارلی از شدت استرس هک کردن جارویس یا دروغ گفتن به تونی نمرده...
چون حداقل از خودش مطمئن بود که نزدیک به سکته کردنه!!
اصلا چطور به اینجا رسید؟
خیلی دیر بود برای پشیمون شدن.... نه؟
.
(یه روز قبل)
پیتر با عجله وارد خونه شد و از راهرو پله هارو دوتا یکی پایین رفت و به جلوی در کارگاه رسید.
کارگاهی که داخل خونه داشتند به سه بخش تقسیم میشد. قسمت اعظمش که برای تونی و اکثر وسایل های اونجرز بود. قسمت دوم برای هارلی و سوم برای پیتر!
البته که اونها خیلی راحت میتونستند وارد کارگاه تونی بشن، اما اون هم خوب میدونست چطور وسایل مهمتر رو از دسترس بچه هاش دور نگه داره...
بالاخره اون یکی از بزرگترین نابغه های قرن بود! حتی بزرگتر از استارک بزرگ، هاوارد...
پیتر نگاهش بین در کارگاه تونی و هارلی در رفت و آمد بود. نمیدونست کدوم راه رو انتخاب کنه تا سریعتر به چیزی که میخواد برسه...
وارد شدن به کارگاه تونی اونقدر کار سختی نبود، همونطور که مورگان هم میتونست انجامش بده!! اما تونی دسترسی های کارگاه رو لایه به لایه قفل کرده و نیاز به ساعت ها تلاش برای رسیدن به چیزی که میخواست بود!
اما از طرف دیگه کارگاه هارلی هم امکاناتش در حد امکانات تونی بود و هم در دسترستر بود! اون هیچوقت فکر نمیکرد پیتر قدم به داخل کارگاهش بزاره پس راحتتر میتونست بهش نفوذ کنه...
لبخند شیطانی روی لب های پیتر نشست درحالی که لپ تاپش رو از داخل کوله اش درمیآورد تا مشغول به کار بشه.
هنوز زمان زیادی از شروع کارش نگذشته بود که با صدای مورگان از جا پرید
-هی داری چیکار میکنی
+اوه مورگان!!!
نفس عمیقی کشید و به طرف خواهرش که با چشم های کنجکاوش بهش خیره شده نگاهی انداخت
+هیچی...
-میخوای وارد کارگاه دد بشی؟؟
+نه...
با سر به کارگاه هارلی اشاره کرد. مورگان با ناباوری گفت
-هارلی!!!؟
کنارش نشست و پرسید
-چرا اون؟
پیتر دوباره مشغول به کار شد. بدون اینکه چشم از صفحه نمایشگر برداره گفت
+چون راحت تر وارد سیستمش میشم. دد انتظارش رو داره و هزارجور تله برامون کار گذاشته که زمان میبره تا به چیزی که میخوام برسم
لب هاش به لبخند گشادی باز شد وقتی به طرف خواهرش برگشت
+عوضش هارلی...
و با زدن دکمه ای صدای باز شدن در به گوششون رسید.
هردو از جاشون بلند و وارد شدند
+چون فکر میکنه من ازش متنفرم پس خیالش راحته تو کارگاهش نمیرم...
-حالا تو ازش متنفری؟
پیتر شونه ای بالا انداخت
+عصبانی چرا ولی تنفر؟ نه...
پیتر لپ تاپش روی میز پی سی گذاشت و مورگان خودش رو به صندلی کنار پیتر رسوند و با هیجان گفت
-خب حالا میخوای چیکار کنی؟
+میخوام با پاپز حرف بزنم
غم چشم های مورگان رو گرفت
-توهم بهش زنگ زدی جواب نداد؟
+اره...
-...بنظرت... چرا؟؟
پیتر لحظه ای به چشم های معصوم خواهرش خیره شد و به دنبال کلمات مناسب برای رسوندن خبر به مورگان بود. نمیتونست خواهر کوچولوش رو بترسونه... اما میدونست که نمیتونه دروغ هم بگه
+...عام... حتما توی یه ماموریتیه که نمیتونه جواب بده!
-و تو میخوای....؟
+میخوام بفهمم کجاست همین!
-بعدش چی؟
پیتر نمیخواست به زبون بیاره. چون نمیخواست این فکر رو توی سر مورگان بزاره. اما انگار دیگه چاره ای نداشت! چون مورگان فکرش رو از چشم هاش خوند
+میتونیم باهم بریم پیشش!!
-نه مورگان اگرم پیداش کردیم من میرم پیشش تو نمیتونی!!
لحظه ای خودش رو درجایگاه هارلی دید. اون هم همیشه از همین لحن و کلمات استفاده میکنه! و پیتر هم دقیقا به اندازهای که حالا مورگان عصبانی شده، عصبانی میشد.
+یعنی چی من نمیتونم!؟
-این کار خیلی خطرناکه مورگان...
+اگه جای خطرناکی نبود چی؟
-دد نمیزاره..
+ولی ما داریم میریم پیش پاپز!
-مورگان!!
نمیخواست مثل هارلی باشه. نمیخواست به خاطر برادر بزرگ بودنش امر و نهی کنه. ولی میدونست این کار به صلاح مورگان نیست. میدونست این بیشتر تونی رو ناراحت میکنه!
+نمیشه مورگان... پاپز هرجایی غیراز آمریکاست! این یعنی بدون وسیله نمیشه رفت دنبالش!
-خب میتونیم از جت شخصیمون استفاده کنیم!
واقعا از اینکه مورگان اینقدر باهوشه در عذاب بود. حالا میفهمید تونی و استیو چه سختی رو با وجود داشتن سه بچه نابغه تحمل میکردن
+دد چی میشه
-دد رفته پاریس. فکر نمیکنم تا فردا هم برگرده. اگه بتونیم یه جوری خلبان رو قانع کنیم که داریم با اجازه دد میریم... تو تا فردا میتونی پاپز رو پیدا کنی دیگه اره؟
+امیدوارم...
حالا که داشت فکرش رو میکرد این پیشنهاد خیلی بدی هم نبود... اگه میتونستن یه جوری برن و برگردن شاید حتی دد هم متوجه غیبتشون نمیشد...
اما هنوز هم دلش با این کار نبود! فقط میدونست نمیخواد جوری که هارلی باهاش برخورد کرده با مورگان برخورد کنه! دوست نداشت شبیه اون بشه و مورگان رو مثل خودش با کلی خشم بزاره
-اگه جاش نزدیک باشه میتونیم یه جوری بریم پیشش و برگردیم که کسی شک نکنه... اره!
+آخجوووون
-اگهههه نزدیک باشه...
+خب خب قبوله
پاهاش رو با اشتیاق تکون داد و تکیهاش رو به میز داد و با خوشحالی گفت
-خب حالا داری چیکار میکنی؟
پیتر با یادآوری نقشه اش لبخندی به لب هاش نشست
+ببین گوشی پاپز غیرقابل ردگیریه دیگه درسته؟
-اوهوم
-و این گوشی ها وقتی که تماس بهشون برقرار میشه اینقدر آی پی عوض میکنن که نمیشه تشخیص داد از کجای جهان داره مخابره میشه. اصل کارش ایجاد اخلال تو تشخیص سروره...
مورگان به آرومی سرتکون داد
-ولی!!!!!! پیغام های صوتی باید به خود فرستنده اصلی منتقل بشن. پس برای چند دقیقه ای آی پی بدون تغییر باقی میمونه!
+خب چطور میخوای پیغام صوتیات رو ردیابی کنی؟ اون که خودش کار سخت تریه!!
-اره... ولی اگه من یه پیغام صوتی کدگذاری شده رو برای پاپز بفرستم و برای فرایدی الگوریتمی تعریف کنم که اون کد رو دنبال کنه تقریبا میتونیم بفهمیم کجاست...
+یعنی دقیقا میفهمیم؟؟
-اره یه جوری تنظیمش میکنم که برای چندین بار امتحانش کنه قبل از اینکه به ما خبر بده...
پیتر صندلیش رو جلو کشید و مشغول به کار شد
+مورگان تو مطمئن شو هارلی یکدفعه سر نرسه
-باشههههه
با ناراحتی از جاش پاشد و به سمت در خروجی رفت...
.
توی خواب و بیداری بود با صدای مورگان از خواب پرید. چراغ های اصلی کارگاه خاموش بود و فقط نور صفحه نمایشگر هارلی بود که چشم هاش رو زد و باعث شد با باز کردن چشم هاش دستش رو روشون بزاره
+پیتر هارلی داره میاد. تونستی بالاخره آدرس رو پیدا کنی یانه؟؟؟
پیتر تازه متوجه موقعیتش شده و هوشیار شد و نگاهی به مقابلش انداخت. زمان زیادی نمیگذشت که از شدت خستگی سرش رو روی میز گذاشته و به خواب رفته بود. بعداز ارور های متعدد بنظر میرسید آخر موفق به انجام کاری که از اول بخاطر به کارگاه هارلی اومده بود شد! لبخندی به پیامی که روی صفحه نمایش اومده بود زد و مشغول نوشتن مختصات جغرافیایی شد. بی توجه به اینکه اون پیام از برنامه خودش بوده یا نه تمام برنامه های باز شده رو بست همراه با مورگان از کارگاه بیرون اومدند و به طرف اتاق پیتر رفتند.
قلب پیتر مثل گنجشک میزد! نه که تاحالا از این کارها نکرده باشه! اما اکثر مواقع هارلی کنارش بود تا تقصیرهارو گردن بگیره. یه جوری خیالش راحت بود که اگر اتفاقی افتاد اون، اون کسی نیست که تصمیم نهایی رو گرفته باشه و قانون شکنی کرده باشه!
اما الان فقط خودش بود و خودش...
و البته مورگان روهم باخودش همراه کرده بود!
میدونست تمام این دلهره ها با دیدن پاپز از بین میره و هارلی هم میفهمه که پیتر اگه بخواد میتونه از اون خیلی باهوش تر باشه و کاری رو بکنه که اون نمیتونسته!!!
تا وارد اتاق شدند پیتر مختصات رو داخل جی پی اس زد و مورگان با هیجان به طرفش پرید
+کجاست؟؟؟؟
پیتر لب زد
-باهاماس
+چقدر با ما فاصله داره؟
-با هواپیمای معمولی ۲ ساعت
مورگان جیغی از سر شادی زد و دست هاشو بهم کوبید
+پس میریم!!!
-اره... باید... باید هپی رو قانع کنیم که دد میخواد بدون اینکه کسی بفهمه مارو ببره پیش پاپز!
+فکر خیلی خوبیه...
پیتر با لبخند سرتکون داد...
اره فکر خوبی بود! و خوب تر از اون، اینکه اونا قراره استیو رو ببین! بعداز این همه مدت...
ESTÁS LEYENDO
Marvelous Drama Season 2
Fanficشیپ: استیو و تونی / استیو و باکی ژانر: درام، عاشقانه وضعیت: فصل دوم توصیحات: بعداز دوسال از اتفاقات افتاده میون استیو و تونی و باکی، باکی دوباره مجبور شد قدم به شهری بزاره که فکر نمیکرد دیگه هیچوقت بهش برگرده... حالا دیدن استیو براش یه خط قرمز بود ک...